دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

با عشق، می‌توان سرِ معشوق را بُرید

سهل گفتی به ترک جان گفتن
من بدیدم، نمی‌توان گفتن

جان فرهاد خسته شیرین است
کی تواند به ترک جان گفتن؟

دوست می‌دارمت به بانگ بلند
تا کی آهسته و نهان گفتن؟

وصف حسن جمال خود خود گوی
حیف باشد به هر زبان گفتن؟

تا به حدی است تنگی دهنت
که نشاید سخن در آن گفتن؟

گر نبودی کمر، میانت را
کی توانستمی نشان گفتن؟

ز آرزوی لبت عراقی را
شد مسلم حدیث جان گفتن

عراقی


حوالی: شعر, غزل, عراقی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۴ساعت 22:6  توسط احسان جمشیدی   | 

که تزویر، کفر است و کافر شمایید

 

به تصویر بالا با دقت نگاه کنید. این متن یکی از نظرات خصوصی این وبلاگ است. چه می توان گفت. 

چند روز پیش به دلیل مسائلی که راجع به آزمون دستیاری رخ داده بود برای خودم چیز هایی نوشتم که به دلیل خطر گرفتار شدن در ادامه مطلب و به صورت رمزدار آمده است. رمز 4 رقمی و سال تولد من به شمسی است. 

اما شعرها را می توانید می توانید بخوانید 

یقیناً هر آن‌جا که حاضر شمایید
عیارِ صداقت ـ به ظاهرـ شمایید

که جای ریا هست و هستید در آن
که تزویر، کفر است و کافر شمایید

اگر خوب اگر بد، جوابِ شما بو ـ
ـ دُ من هر چه کردم مقصّر شمایید

بمانید سرگرمِ نو کردنِ خود
من آینده هستم معاصر شمایید

فقط مانده‌ام بار و بندیل‌تان را
چرا من ببندم؟ مسافر شمایید

مریم جعفری آذرمانی 

و 

کرکس که هیچ بر سر تقسیم ارزنی
تغییر می کنند تمام کبوتران              -مریم جعفری آذرمانی-


حوالی: شعر, مریم جعفری آذرمانی, غزل, ناب
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و دوم آبان ۱۳۹۴ساعت 16:14  توسط احسان جمشیدی   | 

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد من از همواری این خلق ناهموار میترسم

سلام.به راستی وبلاگ چیز خوبی است.

ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم
همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم

ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم

خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم

ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم

ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم

بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم

بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب
ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم

صائب تبریزی


حوالی: شعر, غزل, صائب
+ انتشار یافته در  پنجشنبه سی ام مهر ۱۳۹۴ساعت 15:0  توسط احسان جمشیدی   | 

در چترهای بسته هوا آفتابی است

یک پلک سرمه ریخت که بی‌دل کند مرا
گیسو قصیده کرد که خاقانی‌ام کند

دستم چقدر مانده به گل‌های دامنت ؟
دستم چقدر مانده خراسانی‌ام کند ؟

می‌ترسم آنکه خانه به دوش همیشگی !
گلشهر گونه‌های تو افغانی‌ام کند

در چترهای بسته هوا آفتابی است
بگذار چتر باز تو بارانی‌ام کند

چون بادهای آخر پاییز خسته‌ام
‌ای کاش دکمه‌های تو زندانی‌ام کند

این اشک‌ها به کشف نمک ختم می‌شوند
این گریه می‌رود که چراغانی‌ام کند .

غلامرضا بروسان 

پ ن: برای شروع دوباره سلام . نمی دانم چرا با این قالب قدیمی که به برکت تدبیر بلاگفا تازه شده اصلاً راحت نیستم. بلاگفا قرار شده مقداری از مطالب وبلاگ از اسفند 92 تا اسفند 93 را برگرداند. ببینیم چه می شود. 
از دوستی که از وبلاگم آرشیوی داشت و آن را برای من فرستاده متشکرم اگر بلاگفا کاری کرد که هیچ و گرنه خودم با کمک شما که مطالب را فرستادید آرشیو را تکمیل می کنم


حوالی: شعر, غزل, ناب, غلامرضا بروسان
+ انتشار یافته در  پنجشنبه یازدهم تیر ۱۳۹۴ساعت 20:20  توسط احسان جمشیدی   | 

شادمانی ها

یک: 
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می افتد

حکایت من و دنیایتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
فاضل نظری
دو: شعر قبلی را قبل تر هم در همین جا آورده بودم اما یادم نمی آمد (تعداد مطالب وبلاگ از 450 گذشته)این شد که تازه شد نمی گویم تکرار چون تکراری نمی شود. من قسمت هایی از این شعر را  با خودم زمزمه می کنم.
سه: شعر را حتماً خوانده اید قبل تر هر چه گشتم بین هر چهار کتاب استاد پیدایش نکردم به گمانم چاپ نشده باشد.
چهار: شعرهای تازه ای خوانده ام اما منتظرم که در ذهنم ته نشین شوند بعد از آنها اینجا می آورم.
پنج: چیزهایی نوشته بودم راجع به جاذبه هر چه گشتم پیدایش نکردم.
چه پست گمی شد
راستی من خیلی غر غرو هستم!


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری
+ انتشار یافته در  یکشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 12:34  توسط احسان جمشیدی   | 

اسمتو زمزمه کردم این تمام شورشم بود

مرد بقال از من پرسید :
                             چند من خربزه می خواهی ؟
من از او پرسیدم :
                      دل خوش سیری چند ؟  - سهراب سپهری - 

دیگر توان این تن لاغر نمی رسد
مادربزرگ! قصه چرا سر نمی رسد؟

مادربزرگ! قصه از آن عاشقانه هاست
انگار هیچ وقت به آخر نمی رسد

در من عجیب ریشه دوانده ست مهر او
زورم به این درخت تناور نمی رسد

بر فرض کندمش، دل خود را کجا برم؟
این سیب روی شاخه دیگر نمی رسد

او وا نمی کند درِ دل را و من چو طفل
دستم به دستگیره این در نمی رسد

پروانه ای شدم که فقط بال می زند
اما به ارتفاع کبوتر نمی رسد

طوری شکست کشتی قلبم که دست من
حتی به تخته های شناور نمی رسد

مادر بزرگ! گریه نکن، قصه ساده است
بیهوده گفته ام که به آخر نمی رسد

یا این طلسم می شکند، یا من عاقبت
پی می برم که دیو به دلبر نمی رسد...  - علی کریمان -


حوالی: شعر, نو, غزل, علی کریمان
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۳ساعت 12:10  توسط احسان جمشیدی   | 

بکُش بکُشی ست برای تو که خودت به دنبالت می کِشانیم تا بِکُشی ام

بکُش این را به نگاهی که من آن را بکُشم!
کمکم کن همه ی دیده وران را بکُشم!

باید از غیرت عشق تو چو چنگیز مغول
روز و شب یکسره اَبنای زمان را بکُشم!

مثلاً کار من این است که امشب بروم
اصفهان تا به سحر نصف جهان را بکُشم!

صبح از آن جا بپرم بندرعباس و به قهر
تا که آرام شوم پیر و جوان را بکُشم

ببرم عقربه ها را به عقب تا که سرِ
خواندن از ناز تو مرحوم بنان را بکُشم!

یا نه هر طور شده سعی کنم توی دلم
این همه هول و ولا و هیجان را بکُشم

آخرش چاره ام این است گمانم که شبی 
خودم این شیفته ی دل نگران را بکُشم!

علی محمد مودب   

الان همزمان رادیو 7 نگاه می کنم و گوش می دهم. آمده بودم که چیز دیگری را اینجا  بگذارم  بر حسب حادثه این را  در متن های ذخیره شده یافتم و ولم نکرد...


حوالی: شعر, غزل, ناب, نه اصلاً ناب ناب
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۳ساعت 23:39  توسط احسان جمشیدی   | 

[عنوان ندارم]

از روزهای آخر آبان شروع شد
ده سال پیش بود که باران شروع شد

باریدنش اوایل کار عاشقانه بود
آرام و مهربان و غزل خوان شروع شد

بازار چتر گرم شد و ما قدم زنان
در پارک های شهر ... که توفان شروع شد

توفان نه، باد بود در آغاز باد سرد
بعد از دو هفته بود که توفان شروع شد

توفان شروع شد همه شیشه ها شکست
تغییر ساختار خیابان شروع شد

شهری بدون پنجره روئید از زمین
مانند مسخ بود و... چه آسان شروع شد
***
دیشب که بی مقدمه در شهر ناگهان
توفان نشست و کاهش باران شروع شد

خوش باورانه گفتیم: پائیز هم گذشت!
غافل از اینکه تازه زمستان شروع شد

پانته آ صفایی - دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود


زیاد خواب ، رویا یا کابوس نمی بینم. شاید هر سال یکبار و آن هم با سه موضوعی که هیچ گاه تغییر نمی کردند موش ، عقرب و مار. اما این بار فرق می کرد.
فکر نمی کنم تا به حال کابوس دیده باشید و وقتی از خواب بیدار شده باشید؛ دیده باشید که چقدر آن کابوس نسبت به زندگی واقعی آرام تر، زیباتر و حتی رویایی تر باشد. کابوس ...


حوالی: شعر, غزل, پانته آ صفایی, دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود
+ انتشار یافته در  پنجشنبه یازدهم دی ۱۳۹۳ساعت 12:19  توسط احسان جمشیدی   | 

بی گزینش اشعار

مجموعه "از قبیل زندگان" با این بیت آغاز خوبی دارد اما در ادامه در همین سطح پیش نمی رود

در جنگ های تن به تن آغاز مي شویم
اين رسم ماست: در کفن آغاز می شویم
 

و در شعر یوسف تنها می خوانیم
نشسته ‏ای که بهار از کدام سو بوَزد
به پایمردیِ این خُرده بادهای حقیر؟

گذشت و رفت بهاری که بود یا که نبود
مدوز چشم به این خواب‏های بی ‏تعبیر

دو واحه مانده به آغوش آفتاب، ای رود!
که ذرّه ذرّه در این خاک می‏شوی تبخیر 

شعر های خوب دیگر این مجموعه می توان دروغ ممنوع است - حراج - تشهد - از فردا نمی ترسم- برائت- نامه ها و چاه - تمام روز - خستگی و آسمان جل را نام برد هر چند از عنوان گزیده برای این مجموعه استفاده شده اما در واقع چنین نیست و تقریباً هیچ گزینشی رخ نداده است. بهترین شعر این مجموعه را با هم می خوانیم"آسمان جل" 

حرفی از زلف و كاكل ندارند
شعرهایم تغز‌ّل ندارند

هر یکی را به حالی سرودم
بیت هایم تعادل ندارند

حال ها می‌روند و می‌آیند
لحظه‌ای هم تأم‍ّل ندارند
*
دختران زمین، تاب‌ِ چون من
شاعری آسمان‌ج‍ُل ندارند

این قفس ها قشنگ‌اند، اما
هیچ دركی ز بلبل ندارند

سخت خوش آب و رنگ‌اند، اما
غنچه‌ها بویی از گل ندارند

اوج می‌خواهم، اما در این شهر
جاده‌ای جز تنز‌ّل ندارند

از تو می‌پرسم، ای قل‍ّه ی دور!
هیچ این در‌ّه‌ها پل ندارند؟
*
بگذر از بوسه، ای دوست! داغ ام
گونه‌هایت تحم‍ّل ندارند  

امید مهدی نژاد

راجع به بخش رباعی ها و نیمایی ها و ترانه کتاب هم تقریباً همین وضع مشاهده می شود.


حوالی: شعر, غزل, امید مهدی نژاد, از قبیل زندگان
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۳ساعت 15:4  توسط احسان جمشیدی   | 

آرام (1)

با سوت هر قطار دلم تنگ می شود
گاهی چه خنده دار دلم تنگ می شود

دنبال ریل می دوم و گریه می کنم
آرام و بی قرار، دلم تنگ می شود

حرف سفر همیشه مرا زجر می دهد
حتی کنار یار دلم تنگ می شود
***
پیش تو می نشینم و هی بغض می کنم
اینجا سر مزار دلم تنگ می شود

بعد از تو می روم سر جای همیشگی
اما سر قرار دلم تنگ می شود
***
نزدیک راه آهن شهر است خانه ام
روزی هزار بار دلم تنگ می شود 

امیر تیموری 

روزی هزار بار دلتنگ می شوم ولی سوت قطاری نیست و اصلاً قطاری...!


حوالی: شعر, غزل, امیر تیموری
+ انتشار یافته در  جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۳ساعت 12:41  توسط احسان جمشیدی   | 

زیاد امید ندارم

هزاران شب است امتحان می‌شوم؛ جوابی به این امتحانم دهید
قفس جای من نیست باور کنید؛ رهایم کنید آسمانم دهید

اناری تَرَک خورده در چشم من؛ جهان در نگاهم شده غرق خون
و بغضی گرفته گلوی مرا برای سرودن زبانم دهید

"مترسک" ترین مردِ جالیزی‌ام؛ درونِ سرم کاه و رویش کلاه!
ولی مُشتِ پُر دارم از سنگ و آه! کلاغانِ ده را نشانم دهید!

کلاغانِ بی چشم و رو قصدشان در آوردنِ چشم و چال من است!
بله! چَشم! توی هدف می‌زنم؛ فقط چند لحظه امانم دهید...!

برادرترین ناتنی‌های من! تنِ مُرده‌ام نوشِ جانِ شما!
ولی بی پدرها! به دستِ پدر دو تکّه ازین استخوانم دهید

به شب شک ندارم پُر از رفتنم؛ شتر بر درِ خانه خوابیده است
شدم شربتِ سینه‌ای سوخته؛ فقط قبلِ مصرف تکانم دهید!
 

امید صباغ نو 


عنوان برگرفته از ترانه زیر از حسین صفا در آلبوم جدید محسن چاوشی 

اگر کسی شب سرما به ابرها زد و گم شد مرا به یاد بیارید
و با ستاره ی چشمم برای راه بلدها نشانه ای بگذارید
 
برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید؛ مرا شمرده بخوانید
برای خاکسپاری تمام باغچه ها را به مادرم بسپارید
 
دودانگ پیرهنم را، دوپاره از کفنم را، به چشمهام بدوزید
سپس ملال تنم را، دوبال پر زدنم را، در این کفن بگذارید
 
لباس گرم بپوشید؛ به این اتاق مبادا بهار آمده باشد
کدام فصل من از سال! مصممید که امسال سر از کدام درآرید؟
....
به همسری که ندارم به نقل قول بگویید چه دوست داشتنی بود
شما آهای شماها! شماکه همسر خود را همیشه دوست ندارید!
  

برادران عزیزم! شمیم ملحفه هایش کنار میزشما بود
پدر عزیز شما بود؛ کسالت پدرم را مگربه یاد ندارید؟!
 
به خواهران صبورم خبر دهید که “یلدا” تصادفا شب فرداست
تولدم شب یلداست مقدر است که فردا بدون وقفه ببارید
  

زیاد امید ندارم که از تپیدن قلبم گلی دوباره بروید
مگر بهار که سر شد کنار سنگ مزارم دلی دوباره بکارید
 
کدام قله کدام اوج؟ منی که این همه کوهم از این جهان به ستوهم
من از شکار نکردن؛ شما از اینکه شکارم نبوده اید؛ شکارید
 
غروب شد. همه رفتند. در ایستگاه کسی نیست. چه خوب شد همه رفتند.
چه ساده اید که دایم کنار این چمدانها درانتظار قطارید.
 
به این اتاق مبادا بهار سرزده باشد… بهار سر زد و سر شد
خروس خوان سحر شد ستاره های من آیا خیال خواب ندارید؟

پ ن: قسمتهایی از ترانه در خوانش محسن چاوشی حذف ، تعدیل یا تغییر کرده است. 
پ ن: بعضی از علامت گذاری های غزل و ترانه را برای خوانش راحت تر گذاشته ام.


حوالی: شعر, غزل, ترانه, امید صباغ نو
+ انتشار یافته در  شنبه بیست و چهارم آبان ۱۳۹۳ساعت 15:16  توسط احسان جمشیدی   | 

کمی پنجره

یک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره

 

ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره

در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره

بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره

موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره

قیصر امین پور - گُل ها همه آفتابگردانند صفحه126

کمی پنجره

کمی پنجره

کمی پنجره


حوالی: شعر, غزل, ناب, قیصر امین پور
+ انتشار یافته در  دوشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۳ساعت 17:38  توسط احسان جمشیدی   | 

سر بی تن

ای خون اصیلت به شتک ها ز غدیران
افشانده شرف ها به بلندای دلیران
 
جاری شده از کرب و بلا آمده وآنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران    
 
تو اختر سرخی که به انگیزه تکثیر
ترکید بر آیینه خورشید ضمیران
 
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
 
خرگاه تو می سوخت در اندیشه تاریخ 
هر بار که آتش زده شد بیشه شیران
 
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران؟
 
و آن روز که با بیرقی از یک سر بی تن
تا شام شدی قافله سالار اسیران
 
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
 
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که به خونت بنگارند دبیران
 
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه ست
ای کاسته شان تو از این معرکه گیران

مرحوم استاد حسین منزوی


پ ن 1: شعر که حرف ندارد و می دانم که بیشتر شعردوستان چندین بار آن را خوانده اند.
پ ن 2: امروز هم مثل روز امتحان دوستان اهل دانشم سوالات امتحان قلب را بررسی می کردند!!! ( روز امتحان در کلاس بعدی من فقط چشمم را می مالاندم که خوابم نبرد و زمین نیافتم و آسیب نبینم) اما امروز از اینکه بدیهی ترین سوالات را هم اشتباه پاسخ داده بودم حتی نمی توانستم آن لبخند مضحک همیشگی را بزنم.
ذکر این نکته خالی از ضرر است که بعضی از اساتید گرامی (بیش از 10 استادی که این دو واحد را تدریس می کردند) در طراحی سوال سنگ تمام گذاشته و سوالات را طوری طرح کرده بودند که تنها با یک منبع قادر به پاسخ گویی بود یکی فقط با جزوه می شد دیگری فقط با هاریسون (البته آنهایی که واقعاً قابل پاسخ گویی بودند). و من که از روی این کتابهای کنکوری [ایکن از خجالت در زمین فرو رفتن](والبته نه زیاد خلاصه!) خوانده بودم و نگاه سرسری به جزوه ها داشتم وضعم عجیب بود معجونی بود از صحیح جواب دادن سوالات به نسبت سخت و غلط جواب دادن سوالات به نسبت آسان.
این همه تلاش و رسیدن به حدود دو سوم نمره واقعاً دردناک است.
اما ناراحت نمره هیچ امتحانی نبوده ام، نیستم و نخواهم بود که بسیار بوده که کاشته ام اما حتی کمتر از همان بذرهای کاشته شده برداشته ام... و زندگی بر همین روال است نه بر کام ما!


حوالی: شعر, غزل, حماسه, حسین منزوی
+ انتشار یافته در  یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۳ساعت 17:55  توسط احسان جمشیدی   | 

بچگی کرده ام درست... ولی/گله ی بچه ها عوض دارد//بغض من بی دلیل میترکد/بغض این روزها مرض دارد

هر چه ترديد شدند عشق به پايان نرسيد
ماه در «مهر» تو محصور شد، «آبان» نرسيد

می شکستند دلم را که مرا ابری تر...
ابرها هم متراکم شد و توفان نرسيد

باد هی بال کبوتر به حياطم آورد
نامه های تو ولی از تو چه پنهان ، نرسيد

مشهد عشق تو را صحن دلم می طلبيد
چشم آهوی من اما به خراسان نرسيد

چمدان سفر از حسرت ديدار تو پر
مثل هر روز قطار آمد و مهمان نرسيد

هم سفر باز بگو راه کمی طولانی ست
عاقبت مرد تو در نم نم باران نرسيد...
*
سوت! تا کوپه تکان خورد، زنی جیغ کشید
نور فانوس زمین ریخت و دهقان نرسید

مژگان عباسلو - مثل آوازهای عاشق تو

 


پ ن1: حس و حالم اینطورها نیست ، مهری نیست نمی دانم چرا آبان نمی رسد (امروز تازه 20ام بود) شاید نمی خواهد ما دوباره امتحان بدهیم! اما دلم می خواهد روزها بروند هر چه سریع تر
پ ن2: یک ویژگی خوب دانشکده و بیمارستان رفتن خستگی است خصوصاً که من به خواب ظهر عادت ندارم و شب راحت ساعت 11 تا 12 در چشم بهم زدنی خوابم می برد.(حالا بگویند که هی غر می زند این هم یک ویژگی خوب)
پ ن3: یک ویژگی خوب دیگر دانشکده  رفتن این است که حواست از اینکه همه چیز زندگی ات افتاده پرت می شود به این که این واحد را نیفتی!
پ ن : عنوان از مرتضی عابدپور لنگرودی ... و عیدتون مبارک


حوالی: شعر, غزل, مژگان عباسلو
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیستم مهر ۱۳۹۳ساعت 19:2  توسط احسان جمشیدی   | 

پاييز عاشق است و راهی نمانده است جز اين که روز و شب بنشيند دعا کند

پاييز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاييز می رسد که همانند سال پيش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بيارد، خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

پاييز عاشق است و راهی نمانده است
جز اين که روز و شب بنشيند دعا کند

شايد اثر کند و خداوند فصل ها
يک فصل را به خاطر او جا به جا کند

تقويم خواست از تو بگيرد بهار را
تقدير خواست راه شما را جدا کند

خش خش، صدای پای خزان است، يک نفر
در را به روی حضرت پاييز وا کند
علی رضا بديع

این غزل را می توانید با صدای معرکه حجت اشرف زاده از اینجا گوش کنید (این قطعه در برنامه رادیو هفت آغاز پائیز پخش شد)

http://cdn.persiangig.com/download/3GIQW4tXNk/autmn1.mp3/dl

دانلود


حوالی: شعر, غزل, ناب, پائیز
+ انتشار یافته در  چهارشنبه دوم مهر ۱۳۹۳ساعت 15:55  توسط احسان جمشیدی   | 

گاهی چقدر عاقل و گاهی چه ابلهم (دو)

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش                حافظ قرابه كش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز كنج صومعه با پای خم نشست            تا دید محتسب كه سبو می كشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان            كردم سوال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی            دركش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار می رسد و وجه می نماند              فكری بكن كه خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار           عذرم پذیر و جرم به ذیل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری كنی                   پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی كه مثل تو                نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول                 بخت جوانت از فلك پیر ژنده پوش
حافظ

 


ذکر چند نکته:
1- قرابه کش: ( صفت ) شراب کشنده باده نوشنده .
2- جناب حافظ صبحدم با جد و جهد فراوان از پیر می فروش (منبع موثق!) سوال فرموده اند در باب احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان و ایشان در پاسخی واضح مرقومه نوشته اند گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی / دركش زبان و پرده نگه دار و می بنوش (پاسخ بسیار دیپلماتیک و واضح!) [البته این فقط نگاه ما بود به این چند بیت و حافظ نباید از اما دلگیر شوند یکبار که در همین وبلاگ نوشتم که خلاف شعر(فال) حافظ رخ می دهد (و رخ هم داد!) غزلی با این بیت چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست فال بعدیمان شد(واقعیت محض است بدون شوخی و ...)]
3-این را از یادداشت های قدیمی سال قبل یا شاید هم سال 91 پیدا کردم گفتم شما هم بخندید (خودم که بسیار خندیدم)
وقتی که اندیشه ملتهب شد
انسفالیت
وقتی که ریشه سست شد
ریزش
وقتی که مویی بر باد رفت
عشق
به وجود آمد
آخرش هم نفهمیدیم عشق یک مقوله پاتولوژیک بود یا فیزیولوژیک
دلبسته ی مویی شده ام سخت خدایا
عشق،هوس،رقص،دعا، شاید وُ اما


حوالی: شعر, غزل, حافظ, روزنوشت
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:6  توسط احسان جمشیدی   | 

نیست

در پريشان نظری غير پريشانی نيست
عالمي امن تر از عالم حيرانی نيست

قفس تنگ فلک جای پر افشانی نيست
يوسفی نيست درين مصر که زندانی نيست

از جهان با دل خرسند بسازيد چو مور
کاين گهر در صدف تاج سليمانی نيست

چون ره مرگ سفيدی کند از موی سفيد
وقت جمعيت اسباب تن آسانی نيست

تير کج را ز کمان دور شدن رسوایی است
زير گردون وطن ما ز گرانجانی نيست

نيست از نقص جنون، خانه نشين گر شده ايم
عشق، شهری است درين عهد، بيابانی نيست

ساده کن لوح دل روشن خود را از نقش
که بصيرت به سواد خط پيشانی نيست

در دل خاک، شهان گنج گهر گر دارند
گنج بي سيم و زران جز غم پنهانی نيست

به که بر لب ننهد ساغر بی پروايی
هر که را حوصله زهر پشيمانی نيست

سر زلف تو نباشد، سر زلف دگری
از براي دل ما قحط پريشانی نيست

اژدها مي شود اين مار ز مهلت صائب
رحم بر نفس نمودن ز مسلمانی نيست

صائب


حوالی: شعر, غزل, عاشقانه, ناب
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۳ساعت 22:28  توسط احسان جمشیدی   | 

من از اصل خودم برگشته ام انکار یعنی مرگ

چند روزی است که به این فکر می کنم که چرا زندگی برایم مانند سه یا چهار سال قبل شیرین نیست؟ همه چیز به نظر خوب و رو به راه است اما این رو به راهی آرامشی ندارد یا درست تر بگویم که این جور آرامشی را دوست ندارم و دلم یک زندگی پر حادثه می خواهد شاید آرامش این روزمرگی بی مزه ، این تکرار کارها حرف ها و لبخند ها نیست ؛ شاید آرامش یعنی تغییر ؛ یعنی حادثه ؛ یعنی کار ؛ یعنی گریه ای که تکراری نباشد ؛ یعنی قهقه ای که از روی عادت نیست ؛ یعنی یک روز کاری طولانی از صبح تا شب یعنی ....

بر حسب علاقه با هر وسیله ای و هر کتابی و نرم افزاری تقریباً هر روز حداقل یک بار به حافظ سر می زنم و در این سر زدن ها همه جور غزلی آمده از غزلی که حتی نمی توانم درست برای خودم بخوانمش تا آن بیت های ماندگاری که تقریباً ضرب المثل اند؛ اما این غزل چیز دیگری است هر قدر هم که دوباره بیاید اصلا شاید در این دوماه بالای 5 (اولش 10 نوشته بودم دیدم غلو است!) بار این غزل ناب  آمده ... خیلی دوستش دارم: به خاطر پوسته عاشقانه اش؛ میانه ی شیعی اش ؛ درونه ای عرفانی اش و به خاطر خود حافظ

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت                گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم                  یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس                     گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا                سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی         جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود        از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود        زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم                        یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست                    کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم                        جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ور خود به سان حافظ             قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

 و دیگر اینکه راستش را بخواهید از سری جدید مجموعه قندپهلو که چند روزی است از شبکه آموزش پخش می شود راضی نیستم ، توقع مرا برآورده نکرده و تا حدی هم به تکرار رسیده خصوصاً اجرای ضعیف آقای رفیع
از معدود بیت هایی که از این چند روزی که من دیده ام و پسندیده ام و در ذهنم مانده از برنامه ی دیشب آقای نظری ندوشن: تو ذاتاً قشنگی نداری نیاز / به افزودنی های غیر مجاز


 خود را اگرچــــــه سخت نگه داری از گناه 
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه 
  
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه 
بر دوش تــــــــو نهـــاده شود باری از گناه 
  
گفتم: گنــــــاه کردم اگر عاشقت شدم… 
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه !

.... نجمه زارع


 پ ن : عنوان مطلب را از این شعر گرفته ام:

برای آدمی مانند من تکرار یعنی مرگ 
من از ذات الریه برگشته ام سیگار یعنی مرگ -اصغر عظیمی مهر-


حوالی: شعر, غزل, روزنوشت, حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۳ساعت 14:36  توسط احسان جمشیدی   | 

همین حکایت کوتاه نسبتاً جذاب

 چند روز پیش قرار بود این را اینجا بیاورم

تصادف:
خدا همیشه به کار گره زدن بوده است
به فکر ساختن کار مرد و زن بوده است

همین حکایت کوتاه نسبتاً جذاب
دلیل صحت این ادعای من بوده است

شروع قصّه از اینجاست؛ یک سواره ی گیج
و یک پیاده که در حال رد شدن بوده است

سواره غرق خیالات خویشتن بوده
پیاده غرق خیالات خویشتن بوده است

::

هما نگفت چرا بعد از آن تصادف سخت
تمام وقت، پرستار او حسن بوده است

هما نگفت که گلدان روی میز چرا
قرارگاه دو تا شاخه نسترن بوده است

::

دو ماه بعد، هما با رضا...رضا؟ آری
که او برادر خوشبخت یاسمن بوده است

(پزشک بخش که از چند ماه پیش، فقط
به فکرِ مورد دلخواه یافتن بوده است)

::

حسن دوباره سوار همان قراضه ی خویش
دوباره غرق خیالات خویشتن بوده است

حسن همیشه به دنبال رشته بافتن و
خدا همیشه به کار گره زدن بوده است

محمدکاظم کاظمی - شمشیر وجغرافیا


حوالی: شعر, غزل, عاشقانه, محمدکاظم کاظمی
+ انتشار یافته در  سه شنبه دهم تیر ۱۳۹۳ساعت 13:39  توسط احسان جمشیدی   | 

ناب ترین شعر عاشقانه تویی...

حیات بخش چو خون در رگم روانه تویی
برای زیستنم بهترین بهانه تویی 

ز هم نشینی اهل زمان گریزانم
به آن که می کشدم دل در این زمانه تویی 

به هر کجا که دهد دست خلوتی با دل
نظر  چو باز گشاییم در میانه  تویی

چه جای شکوه ز دوری چنین که می بینم
درون خانه تو و در برون خانه تویی

چنان که  صبح به یاد تو می شوم بیدار
برای خواب شبم خوشترین فسانه تویی 

چو من به زمزمه ی بیخودانه پردازم
کسی که بر لب من می نهد ترانه تویی 

اگر خموش نشینم زبان من باشی
وگر چو شمع بسوزم مرا زبانه تویی 

به عاشقانه سرودن چه حاجت است مرا
چرا که ناب ترین شعر عاشقانه تویی 

امید سبزشدن در دلم نمی میرد
که نخل خشک وجود مرا جوانه تویی

عبادت سحرم غیر ذکر خیر تو نیست
یگانه ای که بود بهتر از دوگانه تویی 
محمد قهرمان

 


بعد نوشت: 9/4/93 سلام ....مجموعه ای از سوتی هایی را که تا همین الان ساعت 2:40 دقیقه امروز دوشنبه داده ام را اگر کنار هم بگذارم اندازه مجموعه سوتی های یک انسان معمولی عاقل و بالغ در طی یک سال می شود (خوب شد بیشترشان در کنار افرادی که دیگر با آنها به این زودی ها سروکاری ندارم رخ داد ؛ هر چند به مقدار کافی در کلاس دکتر بشیری که کمی! استاد بدی نیست !هم به مقدار کافی رخ داد) شاید چون امروز شدید خوابم می آمد و رمضان سطح گلوکز مغزم را پایین آورده بود(آخه یکی نیست بگوید سر صبح بعد از سحری خوردن چه کسی افت قند خون پیدا می کند) این همه شد تعدادشان. خدایا مابقی روز را به خیر بگذران.چند صحنه: (صبح روبروی منزل در مصافحه با یکی از دوستان قدیمی (تعداد فراوان)/پایین تر یکی  از آشنایان خانوادگی (تعداد فراوان)/ یک نفر که .... نمی دانم چرا امروز همین طور آشنایان قدیمی و جدید جلوی راهم سبز می شدند...


یه سوال کمی جدی! راه حلی برای جلوگیری از ریزش مو کسی می دونه ما که از 100 روز مصرف داروی شیمیایی و ... خیری ندیدیم داریم همین طور نامحسوس کچل می شویم


حوالی: شعر, غزل, عاشقانه, ناب
+ انتشار یافته در  دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۳ساعت 14:43  توسط احسان جمشیدی   | 

روح به افسردگی دچارِ مرا

گل و ترانه و لبخند می رسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند می رسد از راه

گذشت دلهره آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند می رسد از راه

بهار، گمشده یِ سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند می رسد از راه

کسی که روح به افسردگی دچارِ مرا
نجات می دهد از بند می رسد از راه

مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند می رسد از راه

همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند می رسد از راه

اگرچه آخِرِ اسفند اوّلِ عید است
بهار اوّلِ اسفند می رسد از راه

مرتضی امیری اسفندقه - ورمشور

امروز درست و حسابی جا خوردم چیزی که اصلاً فکر رخ دادنش هم برای من سخت بود شد هر چند اتفاق چندان مهمی نبود اما قبلا فکر کردن به آن سخت بود و آزاردهنده الان لمس آن اتفاق ساده ...

بوی بهار می آید...


حوالی: شعر, غزل, بهار, مرتضی امیری اسفندقه
+ انتشار یافته در  شنبه سوم اسفند ۱۳۹۲ساعت 11:59  توسط احسان جمشیدی   | 

دنیای ما دنیای شادی نیست

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن، اعتمادی نیست

به دنبال چه می گردند مردم در شبستان ها
در این مسجد که من دیدم، چراغ اعتقادی نیست

نه تنها غم، سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی می دهد دنیای ما دنیای شادی نیست

چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذارم
نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست

کنار بسترم بنشین و دستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست

مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی، دیگر مرا بیم معادی نیست

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری
+ انتشار یافته در  دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲ساعت 13:22  توسط احسان جمشیدی   | 

پشت این دکمه های پیرهن

بغض دارد، لبالب سخن است
آسمان در بهار مثل من است


یک بغل داغ، یک بغل آتش
پشت این دکمه های پیرهن است


سینه ام مثل آسمان خدا
کشور ابرهای بی وطن است

آخرین چهارشنبه سالَم
در دلم سوز آتشی کهن است

با جهان در ستیزه ام، چه کسی
فاتح این نبرد تن به تن است؟

***
با جهان در ستیزه ای شاعر!
و جهان گرم زیر و رو شدن است
محمدمهدی سیار

پ ن1:این غزل را خیلی وقت بود می خواندم و قرار بود در تارنما بیاورم . منتظر آخرین چهارشنبه سال بودم اما تحمل نکردم و ...

پ ن2:این شعر در کتاب حق السکوت به علی محمد مودب تقدیم شده است.

پ ن3:تارنمای مرحوم استاد محمد قهرمان را از دست ندهید

پ ن مهم: قصد دارم در وبلاگ تغییراتی ایجاد کنم و اولین آنها هم تغییر تکبیتهای کناره وبلاگ می شود نظری داشتید خوشحال میشوم (حافظ -صائب -مولانا -سهراب -فروغ - قیصر امین پور- سید حسن حسینی-حسین منزوی -محمدعلی بهمنی -فاضل نظری -محمدمهدی سیار -علیرضا قزوه و به صورت موضوعی هم موضوعات خدا ، ائمه معصومین (ع) ، انتظار ، حدیث نفس ، به صرف دلتنگی ،انقلاب اسلامی ،شعر اعتراض، پایداری و طنز و ... و از سایر شعرا حداکثر تا 50 بیت باشد. برای این خواستم این طور باشد که مثل الان که بیشتر تک بیت ها از فاضل و سهراب است نشود. دارم کم کم انتخاب می کنم فکر کنم تا 12 بهمن تکمیل شود. از بیتهای کنونی هم شاید چندتایی باقی بمانند.)


حوالی: شعر, غزل, محمدمهدی سیار
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ساعت 13:10  توسط احسان جمشیدی   | 

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ، نه

سلام امروز یکی از دوستان قدیمی که اصلاْ فکرش را هم نمی کردم  ما را یادش بیاد چه رسد به اینکه به وبلاگ سر بزند را دیدم نسبت به مطلب قبلی حضوری واکنش نشان داد حالا از وبلاگ  بگذریم دیدار تازه شد خاطره روزهای نه چندان دور انگاری همین دیروز پنج سال پیش بود... . مطلب قبلی کمی خوب نظرم را بیان نکرده ام  هر چند که آخرش هم گفتم تاثیر پاییز بود اما کلی این دوستمان را شاد کرده بود از دو جهت یکی از این لحاظ که سوژه متلک زدن پیدا کرد و یکی ... خیلی دلم برای دوست نه همکلاسی نه همکار نه ... لک زده بود یه دوست که متلک انداختنش هم از سر دوستی باشد ...

درس و دانشگاه بالکل بی بخارم کرده بود
بس که بودم سر به زیر و در غذا کافور بود

من هم همینطوری این بیت طنز را از عباس احمدی برایش خواندم و بعد کل شعر را خواندیم و خندیدیم و تغییر کردنمان را حس کردیم و گفتیم و تمام شد...

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد
در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی -|فاضل نظری|-

بگذریم


حوالی: شعر, غزل, طنز, عباس احمدی
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 0:9  توسط احسان جمشیدی   | 

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...

گناه چشم تو ...یا ...نه! گناه عکاس است
که این چنین به نگاهت دچار و حساس است
...
تمام اهل زمین را جهنمی کردی
که آیه آیه ی چشمت "یوسوس الناس" است

تمام شهر از ایمان به کفر برگشتند
گناه چشم تو حالا به پای عکاس است؟
منصوره فیروزی

تو پرتپش‌ترم از آبشار خواهی کرد؟
مرا به زندگی امیدوار خواهی کرد؟ -|مرتضی امیری اسفندقه|-

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم-|فاضل نظری|-

+تاثیرات پائیز است... جوانیم به هدر رفت خوب می دانم/که من به جای عشق فقط کتاب می خوانم[اگر مشکل وزن داشت ببخشید همینطوری داشتم پست را می نوشتم به ذهنم آمد -بیت در نظر نگیرید-](با این شبه بیت که گذاشتم اون یه ذره آبرویی هم که داشتم رفت لای زباله های دیشب)


حوالی: شعر, تک بیت, غزل, عشق
+ انتشار یافته در  شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ساعت 16:38  توسط احسان جمشیدی   | 

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار

معشوقِ من! بگذار تا آزاد باشم
آزاد در این عمرِ بی بنیاد باشم

تصویر من حتی ندارد طاقت قاب
کاری بکن، تا خارج از ابعاد باشم

دینِ تو از تو، دین من از من، رهاکن
تا شاد باشی پیش من تا شاد باشم

بغضِ فرو خفته نشان از عقده دارد
گاهی مرا بگذار تا فریاد باشم

خود را فقط با خود بسنج ای همنفس، تو
شیرین تر از آنی که من فرهاد باشم

صیدم ولیکن می توانم ماهیِ من!
کاری کنم تا مثل تو صیّاد باشم

داد مرا از من بگیر ای من تر از من!
مگذار تا زندانی بیداد باشم


تو هرچه بادا باد بودی ها! نبودی؟
بگذار من هم هر چه بادا باد باشم

مرتضی امیری اسفندقه

+عنوان مطلب مصراعی از فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, بغض, تو
+ انتشار یافته در  دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲ساعت 11:55  توسط احسان جمشیدی   | 

آدمیت

اگر سنگ، سنگ...
اگر آدمی، آدمی است
اگر هر کسی جز خودش نیست
اگر این همه آشکارا بدیهی است
چرا هر شب و روز، هر بار
به ناچار
هزاران دلیل و سند لازم است،
که ثابت کند
تو تویی؟
هزاران دلیل و سند
که ثابت کند...    - قیصر امین پور -


سلام. این بار که  اینجا می نویسم به این فکر می کنم که چه کار کنم که کمی بهتر رفتار کنم، بهتر به مسائل اطراف خودم ، افراد، دوستان واکنش نشان بدهم اگر می خواهید بدانید که چه طور به این فکر افتادم  امروز استاد ویروس شناسی می خواست به ما درس اخلاق بدهد ان هم به چه نحوه فجیعی دیروز هم این طور شد که یکی از هم دانشکده ای هایم که دست بر قضا نماینده کلاس!!! هم هست به دلایلی که به نظر من به هیچ وجه قابل قبول نیست به چند نفر دیگر از همکلاسی ها در حضور جمع پرخاش کرد و به نظر من به شان انسانی آنها و ما هم توهین شد. قبل از آن هم به گمانم هفته قبل بود که یکی از پسرهای کلاس به طرز زننده ای به یکی از دانشجویان دختر با ادبیاتی نامناسب تاخت قبل تر هم استاد دیگری که متخصص پزشکی اجتماعی!!!هم هست به خاطر اینکه به یکی از دانشجویان که ترم قبل به نمره نیاز داشته به شروطی نمره داده بود او ان شروط را اجرا نکرده بود در حضور جمع بازخواست کرد که به نظر من اصلا خوب نبود. نمی گویم من جای آنها بودم بهتر بودم دعا می کنم که کمی بهتر شوم فقط همین...

تن آدمی شریف است، به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت

اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت؟


خور و خواب و خشم و شهوت، شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت

به حقیقت آدمی باش، وگرنه مرغ باشد
که همی سخن بگوید، به زبان آدمیت

مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی؟
که فرشته ره ندارد، به مقام آدمیت

اگر این درنده‌خویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی، به روان آدمیت

رسد آدمی به جایی، که بجز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است، مکان آدمیت

طیَران  مرغ دیدی؟ تو ز پای‌بند شهوت
به در آی تا ببینی، َطیَران آدمیت

نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم، بیان آدمیت
- سعدی -


حوالی: شعر, نو, قیصر امین پور, غزل
+ انتشار یافته در  سه شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۲ساعت 13:51  توسط احسان جمشیدی   | 

باران

زدم به جاده عشقت پیاده در باران
به شوق لحظه دیدار ساده در باران

در این طراوت نمناک در دلم سبز است
امید حادثه‌ای فوق‌العاده در باران

ببین که آینه بی‌قراری‌ام شده است
زلال‌ِ صورت نمناک جاده در باران

ز پشت پنجره کلبه‌ات نگاهی کن
ببین چه سبز بهار ایستاده در باران

اشاره‌ای، که گره خورده بر نگاهت باز
نگاه مرد دل از دست داده در باران

ز بی‌تفاوتی‌ات، ای پری قصه من!
شکست شوکت یک شاهزاده در باران -سیدمحمد بابامیری-

سلام این روزها اولین باران شهرمان را نوازش می کند. دیروز بی چتر دانشکده رفتم بی جهت کمی هم راه رفتیم حسابی خیس شدیم...

من : دهکده ها نبض حقایق هستند
او : مردم ده با تو موافق هستند
ناگاه صدای خیس رعدی پیچید:
باران که بیاید همه عاشق هستند. - ایرج زبردست -

باران بارید من دیدم که خیلی ها در باران حتی آ دم! نمی شوند چه رسد به عاشق...

زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم

نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم

و ز باران، کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم ... - مجتبي كاشاني -


حوالی: شعر, غزل, رباعی, سیدمحمد بابامیری
+ انتشار یافته در  یکشنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 18:22  توسط احسان جمشیدی   | 

حق با سکوت بود صدا در گلو شکست

حنجره ها روزه ی سکوت گرفتند
پنجره ها تار عنکبوت گرفتند

عقده ی فریاد بود و بغض گلوگیر
بهت فصیح مرا سکوت گرفتند
...-قیصر امین پور-
شاعر ساکتِ سکوت های عاشقانه وی که با شعرهای انقلابی خود دستور زبان ِعشق را درس می داد و با شعرهایش برای صلح(1) ، جنگ این واژه ی مظلوم را با موشک(2) هم که شده به شعر آورد

شعر گفت اما نه برای خوشایندِ داوران جشنواره ها و نه حتی برای مخاطبانِ خاص او برایمان روز مبادایی(3) را ترسیم  کرد یک روز بدون تو و تویی آرمانی

می‌شد بگویم نه ولی آخر، چیزی عوض می‌شد مگر با نه؟
سیلی زدم بر صورتم صد بار، شاید خیالی باشد اما نه!
 
در چشمه چون تصویر ماه افتاد، جوشید، طغیان کرد و راه افتاد
مرداب‌ها آغوش وا کردند، جایی بجز آغوش دریا؟ نه!
 
افسوس دریا را نفهمیدیم، روز مبادا را نفهمیدیم
دیدی که بعد از رفتن او شد، هر روزمان روز مبادا! نه!؟

 
نامردمی‌ها مرد را آزرد، تا در سکوت سرد شب پژمرد
او بغض قیصر بودنش را خورد ، او نان قیصر بودنش را نه!
 
او در میان دوستان تنها، افسوس وقتی گفتن از دریا
افتاده دست گوش ماهی‌ها
، باید خروشد اینچنین یا نه؟
 
شاید زمان ما را عوض کرده است‌، این مرد اما همچنان مرد است
این مرد نام دیگرش درد است، چیزی که در او بود و در ما نه !
 
دلخسته از زندان در زندان، از جنگ با این درد بی‌درمان
مرگ آمد و این مرد بی‌پایان ، چیزی نگفت این‌بار حتی نه
 
صبح سه شنبه هشتم آبان، آغوش باز سید و سلمان
آغاز قیصر بود یا پایان؟ پایان قیصر بود... اما نه!

سوگواره ای برای قیصر امین پور از محمدحسین نعمتی (4)(5)


(1)و(2)و(3) واژه هایی که در شعر های قیصر خود باد و خود باران بودند
(4)سوگواره های دیگری هم برای قیصر بود از علیرضا قزوه و محمدعلی بهمنی و... بماند.
(5)می توانید فیلم شعر خوانی محمد حسین نعمتی را اینجا ببینید.
(6) چرا شعر قیصر امین پور را کامل نیاوردم هم به این دلیل بود که نخواستم شائبه این پیش بیاید که او را و شعر او را می خواهم مصادره به نفع کسی ، جناحی و یا اندیشه ای کنم.
(7)عنوان پست هم مصراعی از قیصر امین پور است
(8)نوشتم برای سالروز رفتنش هشتم آبان
(9)درباره ی قیصر بخوانید این را و این و این و خیلی اینهای دیگر


راستی سلام این روز ها حرفهای زیادی دارم اما...

امروز بعضی ها را با صدایمان و عطار بیچاره را با خوانش ضعیفمان از شعرش آزردیم


حوالی: شعر, غزل, قیصر امین پور, محمدحسین نعمتی
+ انتشار یافته در  دوشنبه ششم آبان ۱۳۹۲ساعت 18:23  توسط احسان جمشیدی   | 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

چند روز پیش برای کاری فالی زدیم از فالمان این بیتها یادمان ماند

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست  - حضرت حافظ -

چندی بود که برای هر کاری که فال می زدم خوب نمی آمد تا برای این کار نه چندان مهم باز هم خدا شکر... حالمان نکو گشت


امروز کودک درونمان از دیدن نقاشی بر دیوار دانشکده بیدار شد ما هم کشیدیم این را

البته کمبود امکانات داشتیم و کسی مداد رنگی به ما نمی داد و این مداد رنگی ها را هم از مداد رنگی های باقیمانده دوران کودکی خودمان یافتیم


حوالی: شعر, غزل, حافظ, فال
+ انتشار یافته در  سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 14:40  توسط احسان جمشیدی   | 

قصر غزل واره ها

اگر چه قصر غزل واره ها مجلل بود
« چراغ رابطه » خاموش و « شعر » مختل بود !

...

که من به هر چه که او گفت دل سپردم ؟!…ها ؟!!»
… « چراغ رابطه » خاموش و « عشق » مختل بود !!

… و ناگزیر غزل ، مرگ را تداعی کرد
و مرگ شاعر بی عشق هم مسجل بود …!

سیامک بهرام پرور


چقدر تفاوت است بین رویاهای ذهنم و واقعیت هر چند که من واقعیت را قبول کرده ام اما  هنوز هم در رویاهای خود زندگی می کنم کاش رویا را پایانی نبود...

این چند روز تفاوت استاد خوب و بد را کامل حس کردم کلاس 8-10 استاد پاتولوژی آنقدر خوب بود که من کل فصلی را که قرار بود این استاد درس بدهد از روی کتاب رابینز خوانده ام.(اما استاد دیگه همین گروه پاتولوژی فصلی را که درس داده 2 صفحه از حدود 50 صفحه آن خواندم جالب است استادی که با الیگارش و ژنتیک خانواده با نفوذش بیاید از این بهتر از این می شود هر  دم از این باغ بری می رسد / ضایع تر از ضایع تری می رسد)ذکر این نکته خالی از ضرر است ...که یکی از اعضای خانواده محترم که استاد ما هم بودند نسبت به این دیگری استاد حاذقی است ....

شتك بر سینه آفاق زد زین پیشتر خون دلیرانت
اگر ای جوهر تیغ تو سرخ از عشق میخوانند ایرانت
....
به چشمم كعبه و كانون دیگر طابران و طوس تو دارد
كه چون من بی‌پناهان تو خرسندند با حج فقیرانت

جبین بر خاك محراب تو ساییدند و سر بر آسمان سودند
الا ای رشته‌ی تسبیح البرز و دنا در دست پیرانت -علیرضا رجبعلی زاده-

شاید پست را ادامه دادم....


حوالی: شعر, غزل, سیامک بهرام پرور, علیرضا رجبعلی زاده
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و ششم مهر ۱۳۹۲ساعت 17:45  توسط احسان جمشیدی   | 

ومن تورا به دلیل آرمان خود کردم / که بی دلیل مباد آرمان گرا باشم

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست             بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                 کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز                      باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست         وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست   آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا             من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم                  دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود      آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت       شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت زفرعون و ظلم او           آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول         آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                       مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر      کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما            گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد                  کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست            آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز            از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد             کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار          رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار                  دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست         وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف                   زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق                من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولوی به گمان من بهترین غزل ادبیات فارسی


نام پست بیتی است از محمد علی بهمنی. دیشب استاد محمدعلی بهمنی در برنامه رادیو هفت به همراه استاد کاکاوند حضور داشتند و ما هم گوش دادیم (به اینا استاد ادبیات میگن!) قبل تر از آن به خاطر ارائه درس ادبیات عمومی (بیچاره آنهایی که مجبورند ارائه دادن مرا تحمل کنند بسیار ضعیف!!! حتی اگر ادبیات عمومی باشد)داشتم شعر می خواندم و همینطوری بیدل  را یافتم 7 غزل را خواندم اما باید اعتراف کنم که شاید 7 بیت را فهمیدم.

خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده ای
-بیدل-

دوستان  هم دانشکده ای از تابستان مطالعات خود را برای امتحان علوم پایه که اسفند امسال قرار است طبق روال هر ساله از همه ی کسانی که توانسته اند همه واحدهای علوم پایه را بگذرانند از تمام موارد درسی به صورت یکجا برگزار  شود شروع کرده اند(چه جمله ای شد![چشمک]) آنها در این خیال به سر می برند که الان من حداقل 3 درس بزرگ را یکبار یا چندبار خوانده ام ، زهی خیال باطل ! چون من تابستان آن هم در ماه رمضان فقط توانستم 45 درصد فیزیولوژی را آن هم از روی کتاب خلاصه نشر دیباج و نه گایتون بخوانم و آنهم هر چه که می خواندم اواخر روز و هرچه به افطار نزدیک می شدیم همه چیز از ذهنم پاک می شد و دیگر هیچ. اما آنها... یکی شان که با هم جور تریم و راز مگویی حداقل در حوزه دانشگاه نداریم بیوشیمی را تابستان تمام کرده و بافت شناسی را هم از اول مهر خوانده و تمام کرده و الان هم آناتومی را شروع کرده است.
از کسی که تابستان به دلیل مسائل نقل و انتقال در دانشکده بساط پهن کرده بود شنیدم: دیگرانی تابستان دل از رفتن به شهرهای خود و همنشینی خانواده کنده و در کلاس های مرور آناتومی برای علوم پایه شرکت کرده اند (من که اصلا نمی توانم این را قبول کنم که کسی از خانواده دل بکند و... اما راوی معتبر است و حتی اگر معتبر هم نبود دلیلی برای دروغ گویی اش نبود )
این فقط اطلاعات من از جمع پسران بود که باید قبول کنیم که در کلاس ما وضع درسی شان (خرزنی[نیشخند]) به مراتب پایین تر از دیگران است.
این همه را گفتم که بگویم من هم به دستور همان دوست و از روی کتاب خلاصه ی میر بافت شناسی را خواندم و رفع تکلیف کردم. دارم ذوق مرگ می شوم که به زمره آن گروه از کِبار خرزنان عالم شرف تَشرف پیدا کردم که کتاب پوست کندی و جوزه خوردندی و سر به بیابان علوم پایه گذاشتندی!!!

مرگ بر آمریکا


حوالی: شعر, غزل, مولوی, بیدل
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط احسان جمشیدی   | 

هان ای گیاه هرزه که با لاله همدمی / رو خار باش خار به از هرزه بودن است

سلام
به این فکر می کردم که چرا کلیشه های ذهنی ما هیچ گاه نمی خواهد تغییر کند مثل خودم چرا اینقدر یکنواخت فکر می کنم و به طبع آن عمل؟چرا تغییر سخت است؟شاید شما هم به اینها فکر کرده باشید...
مدتی بعد نشسته بودم به عکس های قدیمی نگاه می کردم می دیدم که چه قدر تغییر کرده اند آنان که هر روز می بینمشان بدون اینکه حتی لحظه ای به آن فکر کرده باشم و یا حس کرده باشم.
مدتی بعدتر آمدم و یادداشت های خود را که در Note pad این نرم افزار ساده ی بی آلایش نوشته شده اند (هر چند بعضی از آنها به سرنوشت محتوم حذف دچار شده بودند و سیر فکری این آمیب گندآب زی «من» را کامل نشان نمی دهند اما باز هم ...) در یک کلمه می توانم بگویم چه قدر تغییر می کنیم و خودمان بی خبریم.
پاییز که می رسد بیشتر یاد قیصر می افتم  نمی دانم چه رابطه ی بین او و پاییز هست؛ او که راجع به پاییز زیاد نسروده جز سرود رفتن. سه شنبه هشتم آبان. به استقبال می آیمت ای مرگ تو هم چون شعر ِغمگینت  به پاییز ِقشنگ برگ ها رفته...

شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است

در این کرانه که باران داغ می بارد
به چشم ما گل بی داغ کمتر از خار است

گناه اول ما، افتتاح پنجره بود
گناه دیگر ما، انهدام دیوار است

خوشا اشاعه خورشید در بسیط زمین
صدور نور به هرجا که آسمان تار است

مرا زمان ملاقات آفتاب رسید
مکان وعده ما زیر سایه دار است

قیصر امین پور

چقدر این شعر به این روزها می آید و چقدر شاه بیت دارد


امروز نوشت:حرفهایی هم برای امروز بود که نوشتم در آن ساده ی بی آلایش اما فعلا شخصی بماند شاید روزی دیگر شخصی نماند

توضیح: عنوان پست بیتی است از قیصر امین پور و ربط خاصی به پست در آن نمی بینم. غزل پست هم ربط خاصی به نوشته های من ندارد همینطوری دوستش داشتم.


حوالی: شخصی, شعر, غزل, قیصر امین پور
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 13:54  توسط احسان جمشیدی   | 

دلخوشم

دو،سه روزی است حس خوبی دارم. با این حال که در این مدت بر اثر حادثه ی دوباره آن پای آسیب دیده مان درد گرفته است و تازه به کمی معمولی شدن و آرامش عادت می کردم دوباره ... خداشکر که به خیر گذشت و به جز یک زخم آزاردهنده و کمی استخوان درد چیز زیادتری نصیبمان نشد اما این ضرب المثل که می گوید "هر چی سنگه واسه پای لنگه" لمس کردم.

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا  خوب ترینم  کافیست

" محمد علی بهمنی "

بدون غزلی تازه و ... هم دلخوشیم...


حوالی: شعر, غزل, محمدعلی بهمنی
+ انتشار یافته در  سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ساعت 13:51  توسط احسان جمشیدی   | 

"منافق"

سلام . در سرم شور ِعجیبی افتاده حس می کنم که باید بنویسم ، بگویم ، فریاد بزنم ، زیر ِهمه چیز بزنم. حتی دوست دارم به همه چیز واکنش نشان دهم به کلاس هایی که می رویم و خرسند !!! از آن بیرون می آییم که مثلا فهمیده ایم پسر از تنگنای تاریخ و از فشرده شدن پوست دَر به وجود آمده یا اینکه چه بگویم از خودم از دیگرانی که بازی می کنیم . نقش یک فرد هزار رنگ شاید بوقلمون شده ایم اما نه ما فقط نقش ِتکراری خود را بازی می کنیم "منافق"

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست -فاضل نظری-

قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید -فاضل نظری-

فقط اینها نیست حرفهایی هست که نمی توانم بگویم...

جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا -حسین جنتی-


پست خیلی طولانی بود در Note Pad نوشته بودم خودم بریدمشان...


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, حسین جنتی
+ انتشار یافته در  پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ساعت 17:51  توسط احسان جمشیدی   | 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

سلام. شعرهایی برای این ایام پیدا کردم ولی هر کدام را به دلیلی کنار گذاشتم یکی که معرکه بود خیلی وقت پیش ها سروده شده بود، یکی مفهوم خوبی داشت اما زبان و کیفیت شعر کمتر از شان آقا امام رضا بود، یکی هم فقط احساس بود و ... شاید من سخت گیر شده باشم اگر شعر معرکه ای یافتم یا دلم به همین ها راضی شد می نویسم. تابعد فعلا این متن را از دست ندهید: ساعت دلتنگ و چهل و اشک دقیقه چند روز پیش این متن را خواندم.  این قسمت را خصوصا دوست داشتم "بین تمام اعداد زوج بی انتها، «هشت» یک عدد مَشت است."

این پست بدون شعر نخواهد ماند

بعد نوشت: دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
               و چای می خورم و حسرت خراسان را    - حسن بیاتانی - ادامه در ادامه مطلب


حوالی: شعر, غزل, حسن بیاتانی
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت 12:6  توسط احسان جمشیدی   | 

ولی نرو

پابند کفش های سیاه سفر نشو
یا دست کم بخاطر من دیرتر برو

دارم نگاه می کنم و حرص می خورم
امشب قشنگ تر شده ای - بیشتر نشو

کاری نکن که بشکنی امـ...ا شکسته ای
حالا شکستنی ترم از شاخه های مو

موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو -
به به مبارک است :دل خوش - لباس نو

دارند سور وسات عروسی می آورند
از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
...
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر
مجبور نیستی که بمانی ...
                                  ولی نرو

مهدی فرجی- روسری باد را تکان می داد تصویر با سایز بزرگ  اینجا


حوالی: شعر, شعروگرافی, تصویر, غزل
+ انتشار یافته در  یکشنبه هفدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 10:10  توسط احسان جمشیدی   | 

قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم

تمام عمر به هر مقصدی سوار شدم
سوار کوپه ی جا مانده از قطار شدم

تو کوه پشت خودت خواستی و من تنها
برای غربت و تنهایی تو غار شدم


مرا چنانکه خودش خواست هر کسی که ندید
شکست و ... سخت به آیینگی دچار شدم

دهان باز مرا مشت ها گره خوردند
قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم

میان کودکی ام ریشه داشت درد و غمم
که فرش بودم و زاییده روی دار شدم

چقدر نقشه کشیدند تا زمین زدنم
که پایمال به هر گوشه و کنار شدم

از آنکه دست و دلش وقت دیدنم لرزید
عجیب نیست بگوید خراب و تار شدم

محمد رفیعی

سلام قرار شد هر روز یا هر چند روز یکبار هر چه از زندگی یاد گرفته ام را بنویسم شاید اینجا هم نوشتم


حوالی: شعر, غزل, محمد رفیعی, یاد گرفتم که
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:41  توسط احسان جمشیدی   | 

شهر

امروز اولین جلسه ی آموزش رانندگی بود چه قدر بدیهیات گفته شد آنقدر برام سخت گذشت - هر دقیقه به ساعت موبایلم نگاه می کردم _ لامصب نمی رفت _بعد از اون طرف تصمیم گرفتم کمی راه برم شاید باورش سخت باشه اما فکر کنم بالای 3 سال میشه که همینطوری بدون دلیل پیاده راه نرفته بودم یا به قولی خودم " ولولوژی "پاس نکرده بودم ولولوژی دانش ول بودن را گویند!!! Velology=Study of vel شبیه میکروبیولوژی ، پاتولوژی ، هیستولوژی!!!خوب بگذریم شهر چقدر تغییر کرده بود شاید هر روز وقتی میرفتم دانشکده هم این مسیر را میرفتم اما...آدما یه جوری شدن یا من یه جوری شدم که فکر می کنم دیگران یه جوری هستن نمی تونم خوب حرفمو برسونم خیلی تغییر کردن نه منظورم ظاهر یا حجاب یا مد لباس نیست  رفتارها نگاه ها تغییر کرده  از این هم بگذریم خیلی جمعیت زیاد شده یا همه میان بیرون زیاد نشون میده . همه جور مغازه ای توی این جایی که من می گذشتم بود از مبلمان و قصابی و مطب پزشک و میوه فروشی و بانک و بانک وبانک و انواع پوشاک که چه عرض کنم پوشاک باید بپوشونه اما اینا ... و فروشگاه ماشین و خشکبار و یه دست فروش کتاب های غیر مجاز ! منظورم کتابهای کهنه چاپ قدیم که بعضیاشون مجوز ندارن مثل کتابهای هدایت و کتابهای ترویج کمونیسم ! شوخی نمی کنم بود من خودم دیدم توی همون نگاه اول بدون توقف انقدر تابلو بود...و بعضیاشون دیگه چاپ نمی شن و کفش فروشی و دارو خانه و...همه چی بود. مقدار متنابهی هم آدم بود از خیابان از آدم ها خسته شدم بقیه مسیر را با تاکسی امدم.

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است
فاضل نظری

راستی غزل گناه از ضد را خیلی دوست دارم...این نیست ها...


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, شهر
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 22:28  توسط احسان جمشیدی   | 

عاشقی نقلیِ استمراری است

دیر سالی است که در من جاری است
عاشقی نقلیِ استمراری است

عشق را ــ این غزل حافظ را ــ
می توان گفت مگر تکراری است؟

محمد علی بهمنی +بقیه در ادامه مطلب


کارای جدیدی را شروع کردم خورده خورده از خودم و بیت های جدید می نویسم  این پست ادامه دارد...

آنقدر سرم شلوغ شد که نشد ادامه دهم این پست را

راجع به مجلس این روزها آقای زاکانی و رسایی و زارعی و ... خوب بودند اما مابقی خصوصا فراکسیون رهروان و یکی از نمایندگان شهر خودم فاجعه ...

در این صدا و هیاهو که عاشقی ننگ است / در این فضا که "شهادت" وسیله ی جنگ است
دلم برای مدرس، درون این مجلس/ دلم برای صدای دیالمه تنگ است


حوالی: شعر, غزل
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ساعت 21:0  توسط احسان جمشیدی   | 

انگار نه انگار

+تمامش کن ای عشق و آغاز کن/دگر فرصتی نیست! کم ناز کن.
...
فقط بی وفایی مکن با خودت/نه بنشین به بامی نه پرواز کن.-فاضل نظری-

++صبر باید ورنه این‌جا میوه شیرین عشق/قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند
مست تقوا عاشقی باشد كه در بزم شهود/ساغرش در دست بگذارند و پرهیزش دهند--قادر طهماسبی--

+++حق می‌شود انكار و من انگار نه انگار
منصور سر دار و من انگار نه انگار

در چنگ هوس‌های خیابانی اشباح
عشق است گرفتار و من انگار نه انگار ---امیر سیاهپوش---

الان که این متن را می نویسم دارم به آهنگ "ای کاروان" با صدای بامداد فلاحتی گوش می دهم«ای ساربان، ای کاروان/لیلای من کجا می‌بری--با بردن لیلای من/جان و دل مرا می‌بری»این قسمتِ پایینی را خیلی دوست دارم...
تمامی دینم به دنیای فانی/شراره‌ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی/ز سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دل‌ها،/به دل‌ها بماند به سان دل ما
چو لیلی و مجنون فسانه شود،/حکایت ما جاودانه شود

=>در آژانس مسافرتی شعر از حميدرضا شكارسری
نه می‌خواهم به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم‌
نه بادام‌ِ چشمهای چینی‌ها و ژاپنی‌ها را ویار کرده‌ام‌
و نه نسیم دُبی و استانبول به کلّه‌ام زده‌
نه هوس دوبیتی باباطاهر دارم‌
نه منار جنبان دلم را می‌لرزاند
نه مات‌ِ کیش‌م‌
نه موجی‌ِ خزر
فاتحه‌ی سعدی و حافظ را هم از همین‌جا
                                پست می‌کنم‌
خانم‌!
من فقط یک بلیت رفت‌ِ مشهد می‌خواهم‌
حتی‌الامکان بی برگشت‌...

چند روز پیش برنامه راز با حضور دکتر حسن عباسی و با موضوع «انسان طراز و کودکان استراتژیست» از شبکه چهارم تلویزیون را دیدم خیلی حرف داشت برای ما که تنبلی می کنیم و دشمن را نادیده می گیریم آن ها چه قدر برنامه ریزی شده کار می کنند و ما  این جا چه قدر ساده فرهنگ را بی اهمیت می کنیم و می خوابیم...

جلسه دیدار رهبری با شعرا هم برگزار شد و شاعران با آقا دیدار کردند امسال شاعرانی که کمتر دیده می شدند مثل استاد غلامرضا شکوهی و محمدرضا عبدالمکیان و ... آمده بودند این را گفتم که بگویم قسمتی از شعر های این پست را از آنجا برداشته ام.
چشم‌ها را به روی هم مگذار               كه سكون نام دیگر مرگ است
دشمنانت همیشه بیدارند                   خواب گاهی برادر مرگ است

گوش كن؛ در سكوت مبهم شب                پچ‌پچی موذیانه می‌آید
گربه بی‌حیای همسایه                            نیمه‌شب‌ها به خانه می‌آید
پسرم! خواب گرم و شیرین است         اینك اما زمان خواب تو نیست
تا زمانی كه حیله بیدار است                چه كسی گفته وقت لالایی است؟!

گوش كن؛ دشمن از تو و خاكت                  پرچمی بادخورده می‌خواهد
از تمام غرور اجدادی‌ت                            قهرمانان مُرده می‌خواهد!
دشمنت مار خوش خط و خالی است    كه فقط خون تازه می‌نوشد
هر كجا قابل شناسایی است               گرچه چون ما لباس می‌پوشد!
به درستی نگاه كن پسرم                  هر كمان‌بركفی كه آرش نیست
هر پدرمُرده‌ای كه پیرهنش                 بوی آتش دهد سیاوش نیست

چشم وا كن كه دشمنت هر روز               با هزار آب و رنگ می‌آید
تو بزرگش نبین اگر كفتار                         در لباس پلنگ می‌آید
پسرم! ممكن است در راهت              دشمن از دوست بیشتر باشد
گاه دنیا دسیسه می‌چیند                  كه پدر قاتل پسر باشد!

تو ولی شك نكن به راه و برو                   مرد با درد و رنج مأنوس است
پشت پرهای كوچك گنجشك                   قدرت بال‌های ققنوس است!
دست‌های تو مكر دشمن را                    به جهنم حواله خواهد كرد
نفس آتشین این ققنوس                       كركسان را مچاله خواهد كرد!
آسمان فتح می‌شود وقتی               شوق پرواز در سرت باشد
در مسیر حفاظت از این خاك             مرگ باید برادرت باشد!

شك ندارم به این حقیقت كه                  تو شبی پرستاره می‌سازی
و اگر خون سرخ لازم بود                       كربلا را دوباره می‌سازی
مادرت هم رسالتش این است           نگذارد هر آن چه شد باشی
من به تو یاد می‌دهم كه چطور         قهرمان جهان خود باشی

پسرم! قهرمان كوچك من!                    نقش خود را درست بازی كن
هر كجا دور، دور خاموشی است            با سكوتت حماسه‌سازی كن!
دشمن از دست‌های كوچك تو          مثل برگ از تگرگ می‌ترسد
تو فقط كوه باش و پابرجا                 مرگ تا حدّ مرگ می‌ترسد!

من برای دلیر كوچك خود                      تا قیامت چكامه می‌خوانم
توی گوشت به جای لالایی                   بعد از این شاهنامه می‌خوانم...
حمیده‌سادات غفوریان


حوالی: شعر, غزل, مثنوی, سپید
+ انتشار یافته در  یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 20:27  توسط احسان جمشیدی   | 

مولای درویشان

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬  لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!

اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان٬ نمی چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوانند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد ٬ بادا عیدی ایشان

علیرضا قزوه


این شب ها می ترسم از خودم برایم دعا کنید...

برای همه ی کسانی که رشته ای از مهر ما را به هم گره می زند چه آن ها که می شناسمشان به ظاهر چه آنها که حتی نامشان را هم نمی دانم دعا می کنم

مرد بودن سخت است


حوالی: شعر, غزل, رمضان, شب قدر
+ انتشار یافته در  دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:49  توسط احسان جمشیدی   | 

بووق

در این زمانه ی آشفته ی شلوغ پلوغ
کلاغ می وزد از شاخسار خشک دروغ

کلاغ می پرد و پر نمی زند کفتر
پرنده مانده و پرواز مرده است ؛ فروغ !

و عشق ساده ترین چیز بین آنهایی ست
که با شروع نخستین نشانه های بلوغ –

- سوار بنز پدر ، دل سپرده اند به یک
کیوسک عشق فروشی کنار جاده و ...بووق !!

و یا به یاری یک لشگر از بتونه و رنگ
برای فتح دل ساکنان شهر شلوغ -

- تمام طول خیابان آدامس لاو ایزی
جویده اند و فقط عشق می زنند آروغ !

چه سوء هاضمه ای ! واژه واژه استفراغ !
که مغز خورده و بالا می آورند نبوغ !

از آسمان خدا خوشه خوشه پروین را
ربوده اند و به جایش دو پولک و منجوق –

خود خدا به سرم دست می کشد  « بگذر!
که من که خالق اویم گذشتم از مخلوق ! »

سیامک بهرام پرور


سلام بابت این شعر حال به هم زن!!! معذرت می خوام شاید "طلای اصل و بدل آن چنان یکی شده اند/ که عشق جز به هوای هوس نمی ماند"چند روز نبودم یا شاید بودم اما نمی شد بیایم بابت تاخیر در نظرات عذر تقصیر

این روزها کارم فکر کردن است اما چه حاصل شود از تفکر من! نا معلوم است. می خواستم مثل تابستان های گذشته دیوانگی جدیدی را آغار کنم که خدا را شکر نشد.


حوالی: شعر, غزل, عشق, هوس
+ انتشار یافته در  یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ساعت 13:56  توسط احسان جمشیدی   | 

من آدم نیستم

فکر می کردم که از گنجشک ها کم نیستم
حال می بینم که حتی قدر آن هم نیستم

دور شو از پیش چشم گل فروش پیر، من
دیگر آن دیوانه گل های مریم نیستم

پا به جنگل می گذارم آهوان رم می کنند
از که می ترسید آهو ها من آدم نیستم

هر نسیمی می تواند شاخه ام را بشکند
بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم

شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید
چشم وا کردم همین امروز دیدم نیستم
سید ابولفضل صمدی


حوالی: شعر, غزل
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت 19:26  توسط احسان جمشیدی   | 

فریبت می دهد این فال زیبا/دلم تنگ شماها نیست اینجا!

+حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه می پنداشتيم -حمید رجایی-

مدتی است حافظ می خوانم به دلم ماند یک بار بشود این غزل بیاید

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند --مابقی غزل در ادامه مطلب--

مقصر من نیستم که شعر طرب انگیز ! نمی گذارم

+حکیما، تو بر این جوانان مگیر
خدا غم فرستاد، شاعر شدند-عباس احمدی-


حوالی: شعر, غزل, حافظ
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ساعت 16:19  توسط احسان جمشیدی   | 

امـــتــحــانــــ

این چند روز امتحان داشتم و دارم اما بیشتر به جای درس خوندان شعر می خوانم...
کتاب ضد و غزل زندگی کنیم و کمی صائب و حافظ
از ضد غزل هایی که تازه تر هست من کنایه و غار افلاطونی و غزل آیینی خطبه را بیشتر پسندیدم(بعضی شعرها را هم که قبل تر شنیده یا خوانده بودم را در نظر نگرفتم)
درخت «باور»من برگ بار و سایه ندارد
«دروغ» هرچه که باشد اساس و پایه ندارد
...
برای صحبت آیینه ها به سنگ بیندیش
صریح باش که دل طاقت کنایه ندارد -فاضل نظری / کنایه-

از غزل زندگی کنیم استاد بهمنی هم غزل پشت جلد...
خدا نخواست که من اهل نا کجا باشم
اجازه داد فقط اهلی شما باشم
...
خدا نخواست!چه بهتر! تو خواستی از من
که خوش قریحه ترین بنده ی خدا باشم -محمدعلی بهمنی-

+کوری بی‌منت از چشم به منت خوش ترست
گر توانی بوی پیراهن به یوسف باز ده -صائب تبریزی-

من ضدی دارم.
آن قدر فریب کار که آن را
«خود»پنداشته ام.
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده ام


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, ضد
+ انتشار یافته در  چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ساعت 18:41  توسط احسان جمشیدی   | 

خط

ما مشق غم عشق تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما

گر یاد تو جرم است غمی نیست که عشق است
جرمی که نوشتند به پای همه ی ما

در آتش عشق تو اگر مست نسوزیم
سوزانده شدن باد سزای همه ی ما

فاضل نظری


در دوره فرجه امتحانات بودیم و بازگست به عادت (کمی خنده دار) با خط کش زیر نکات مهم خط کشیدن(باکتری شناسی جاوتز)

درضمن اون هم صفحه اول کتاب باکتری شناسی جاوتز و عادت شعر تو کتاب درسی

برنامه درسیمون هم بهم خورده هیچی فیزیولوژی نخوندم و 2ام هم امتحانه

بی پولی و دوربین خرابی و تازه با موبایل خودم هم نگرفتم و گرنه این قدرم بدخط نیستم


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, ضد
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 18:40  توسط احسان جمشیدی   | 

غبار

یک نفر از غبار می آید
                          مژده تازه تو تکراریست

یک نفر از غبار
               آمد و زد زخم های همیشه بر بالم


حوالی: شعر, غزل, محمدعلی بهمنی
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ساعت 15:46  توسط احسان جمشیدی   | 

تو را هم ای هوس دیگران نمی خواهم!

پلی از آن طرف آسمان نمی خواهم
نبار باران، رنگین کمان نمی خواهم!

به ابرهای مهاجر بگو که برگردند
"زمین سوخته ام" ...سایبان نمی خواهم

به اشک گفته ام از پلک من بشوید چشم
هوای عاشقی ناگهان نمی خواهم

تمام مردم این شهر از تو می گویند
تو را هم ای هوس دیگران نمی خواهم!

امید همدلی ام نیست، بعد از این با دل
گلایه می کنم و همزبان نمی خواهم...


مهدی مظاهری


+ریزگرد بهانه است...
گزارش سازمان هواشناسی هم
تو رفته ای
و هوا هم مرده است...
این تشییع جنازه ی باشکوه را آسمان برگزار کرده است
حوالی: شعر, غزل, مهدی مظاهری, دلتنگی
+ انتشار یافته در  یکشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 13:35  توسط احسان جمشیدی   | 

در اين هزاره فقط عشق، پاک و بي رنگ است

دلم گرفته از اين روزها دلم تنگ است
ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است

مرا گشايش چندين دريچه کافي نيست
هزار عرصه براي پريدنم تنگ است

اسير خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پريدن و در خاک بودنم ننگ است

چگونه سر کند اينجا ترانه خود را؟
دلي که با تپش عشق او هماهنگ است

هزار چشمه فرياد در دلم جوشيد
چگونه راه بجويد که رو به رو سنگ است

مرا به زاويه ي باغ عشق مهمان کن
در اين هزاره فقط عشق، پاک و بي رنگ است

سلمان هراتی


حوالی: شعر, غزل, سلمان هراتی, دلتنگی
+ انتشار یافته در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ساعت 19:48  توسط احسان جمشیدی   | 

هستی و رفتی

انگار که از مشت قفس رستی و رفتی
یکباره به روی همه در بستی و رفتی

هر لحظه‌ی همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی

نفرین به وفاداری‌ات ای دوست که با من
پیمان سر پیمان شکنی بستی و رفتی

چون خاطره‌ی غنچه‌ی پرپر شده در باد
در حافظه‌ی باغچه ها هستی و رفتی

جا ماندن تصویر تو در سینه‌ی من! آه!
این آینه را آه که نشکستی و رفتی
 
فاضل نظری

سلام امروز یکی از استادا جلسه انتقاد از گروه شون گذاشته بود .تو دلم مونده بود که بگم... اما خوب بود حداقل یکی حاضره یه چیزایی را بشنوه...

این شعر رو چند روز پیش می خواستم...


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, ضد
+ انتشار یافته در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ساعت 16:5  توسط احسان جمشیدی   | 

جای مروت

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, ضد
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 18:14  توسط احسان جمشیدی   | 

امید

شب سیاه خزان رخنه کرد بید به بید
نمی‌رسید به رغم چراغ  دید به دید

دری گشوده نشد قفل روزگار شکست
دل تمامی این شهر را کلید کلید...

زمان راستی و دوستی سرآمده بود
و بار کج که به منزل نمی‌رسید رسید

چه جای شکوه هزاران بهار در پیش است
از این میانه خزان یک دو غنچه چید که چید

بهار می‌رسد از دوردست و می‌ریزد
دوباره درشب دل‌های ناامید، امید

محمد حسین نعمتی


امروز ابتهاج خاصی دارم با اینکه از صبح که کم مانده بود اتومبیلی زیرم بگیرد و... تا دانشکده و ...
چندی روزی بود شعر نخوانده بودم شعر خونم! پایین آمده بود با اینکه امتحان فیزیولوژی دارم اما "غزل می ماند"

الان دارم به "راز دل" از آلبوم رسوای زمانه از علیرضا قربانی گوش می دهم اینجاش معرکه است

دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند

از اینجا می شود قسمت هایی از آلبوم را شنید


ینا به نظر یکی از دوستان چند تا شعر با موضوع خداحافظی تو ذهن یا تو رایانه داشتم گذاشتم ببخشید اگر زیاد ناب نشدخیلی سریع شد با فرمت txt میتوانید با کلیک راست و save as انرا ذخیره کرد یا مستقیم open کرد. امیدوارم یه دردشون بخوره! اینجا اینجا


حوالی: شعر, غزل, موسیقی, علیرضا قربانی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 17:5  توسط احسان جمشیدی   | 

خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد !

باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
...
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !

آویخته از گردن من شاه‌کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی‌ام داد گره در گره اندوه
خوش‌بخت کلافی که سری داشته باشد !

حسین جنتی


بهار، سفرۀ سبزی است از سیادت تو
شب تولد هستی است یا ولادت تو؟     علیرضا قزوه

روز مادر مبارک


امسال به گمانم نمایشگاه کتاب تهران را از دست بدهم خیلی سرم شلوغه از خیلی ها زده شدم از خودم .فرصت شعر خواندن ندارم  این شعر را هم اتفاقی یافتم .
فاضل نظری: دوست داشتم «ضد» را خودم تقدیم رهبری می‌کردم

مقام معظم رهبری کتاب «ضد» مجموعه اشعار فاضل نظری را در نمایشگاه کتاب مورد توجه قرار دادند.


حوالی: شعر, غزل, حسین جنتی, علیرضا قزوه
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 19:42  توسط احسان جمشیدی   | 

تو هر زمان كه بیایی شروع تقویم است

خدا تو را كلمه خواند و در دهانم ریخت
سپس به هیات یك شعر بر زبانم ریخت!

جهان تسلسل تاریكی عمیقی بود
ستاره خواند تو را و در آسمانم ریخت!

به فال نیك گرفتند هر چه فنجان بود
شبی كه قهوه ی چشمت در استكانم ریخت!

خدای كوزه به دوش آمد و سر ظهری
تو را چو جرعه ی نابی به عمق جانم ریخت!

تو هر زمان كه بیایی شروع تقویم است
صدای پای تو در آخرالزمانم ریخت

تو اسم اعظم عشقی كه جبرییل تو را
به طعم خوشه ی انگور در دهانم ریخت!

كبري موسوي قهفرخي
و بخوانید توضیحی راجع به این شعر در وبلاگ شاعر


حوالی: شعر, غزل, عشق, انتظار
+ انتشار یافته در  چهارشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 19:7  توسط احسان جمشیدی   | 

هوا گرم است

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم! هوا گرم است

دوباره"دیده امت"، زل بزن به چشمانی
که از حرارت"من دیده ام تو را"گرم است

بگو دو مرتبه این را که : "دوستت دارم"
دلم هنوز به این جمله شما گرم است

بیا نگاه کنیم عشق را ... نترس ! خدا ...
هزار مشغله دارد ، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگر چه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است 
...
به من نگاه کنی ، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است.

نجمه زارع

خبر فوری استاد فاضل نظری کاندیدای شورای شهر تهران شد.


حوالی: شعر, غزل, عشق, نجمه زارع
+ انتشار یافته در  جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ساعت 15:30  توسط احسان جمشیدی   | 

دل غریب من از گردش زمانه گرفت

دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت

شبانه بغض گلو گیر من کنار بقیع
شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت

کنار پنجره‌ها دیدگان پر اشکم
سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت

نشان شعله و درد و نوای زهرا را
توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت

مصیبتی است علی را که پیش چشمانش
عدو امید دلش را به تازیانه گرفت

چه گفت فاطمه کانگونه با تأثر و غم
علی مراسم تدفین او شبانه گرفت

فراق فاطمه را بوتراب باور کرد
شبی که چوبه تابوت را به شانه گرفت

سید فضل الله قدسی


حوالی: شعر, غزل, فاطمیه, سید فضل الله قدسی
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۲ساعت 7:45  توسط احسان جمشیدی   | 

سیزده بدر

کاش مثل قدیم ها آری، بعد از این عیدهای تکراری
در دل سیزده بدر هامان، حسرت هفت سین نمی افتاد / اسماعیل محمدپور

-->آلبوم من خود آن سیزدهم از محسن چاوشی را از دست ندهید

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر/من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم/گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم---استاد شهریار


حوالی: شعر, تک بیت, غزل, سیزده بدر
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  سه شنبه سیزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 20:21  توسط احسان جمشیدی   | 

دلم ز گریه سبکبار می‌شود

دلم ز پاس نفس تار می‌شود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم

اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار می‌شود، چه کنم

چو ابر، منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می‌شود، چه کنم

ز حرف حق لب ازان بسته‌ام، که چون منصور
حدیث راست مرا دار می‌شود، چه کنم

نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم

توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می‌شود، چه کنم

گرفتم این که حیا رخصت تماشا داد
نگاه پردهٔ دیدار می‌شود، چه کنم

نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم

صائب تبریزی


حوالی: شعر, غزل, سبک هندی, مضمون یابی
+ انتشار یافته در  شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 9:42  توسط احسان جمشیدی   | 

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

فاضل نظری


با همه ی بیت های این غزل موافقم خصوصا آخراش اصلا عاشق این غزلم...


حوالی: شعر, غزل, تو, فاضل نظری
+ انتشار یافته در  پنجشنبه هشتم فروردین ۱۳۹۲ساعت 14:32  توسط احسان جمشیدی   | 

خدا بزرگ ، خدا مهربان ، خدا خوب است

خدا بزرگ ، خدا مهربان ، خدا خوب است
تو خوب هستي و من خوبم و هوا خوب است

خدا بزرگ خدا مهربان خدا خوب است

دلم اگر چه شكسته ، اگر چه بيمار است
ولي به عشق تو چون هست مبتلا ، خوب است

مريض عشق تو هرگز شفا نمي‌خواهد
چرا كه درد اگر بود بي دوا ، خوب است

مگو كه "درد و بلايت به جان من بخورد"
به راه عشق، اگر درد ، اگر بلا خوب است
*
خوشم به خنده ، به اخم و گلايه‌ات ، زيرا
هر آنچه مي رسد از جانب شما خوب است

دکتر محمود اکرامی

تصویر با سایز مناسب برای استفاده به صورت پوستر برای صفحه دسکتاپ اینجا ۱.۷ مگابایت کار خودم هست اگر نظری داشتید خوشحال می شوم.

ایشان این شعر را در برنامه ی تلویزیونی زنده باد زندگی خواندن که من فایل این برنامه را دارم فقط حجم زیادی دارد...

مصاحبه استاد فاضل نظری را از دست ندهید در فارس نیوز اینجا قسمت های جالب آن:

هزار بار خطا را به توبه‌ای شستیم
ولی فرشته به یک اشتباه شیطان شد.

دوستی در پیرهن دارم که با من دشمن است

گاهی دوستان می‌گویند حال که دوربین ضبط می‌کند، فلان مطلب را نگوییم و... اما من می‌گویم دوربین خدا دکمه توقف ندارد و همیشه در حال ضبط کردن است؛


حوالی: شعر, تصویر, خدا, غزل
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۱ساعت 17:40  توسط احسان جمشیدی   | 

چقدر بی تو ...

شیر آمدم در بیشه تا آهو بگیرم
تا کی به جایت در بغل زانو بگیرم ؟
 
آخر سراغ عطر گیسوهات تا کی -
از شاخه های مریم و شب بو بگیرم ؟

تلخ است طعم روزهای بی تو بودن
باید که شهد از کام این کندو بگیرم

مانند نادرشاه می خواهم که اینبار
الماس نور از معبد هندو بگیرم

پیش آمدم دلخسته از پیغام هایت 
تا پاسخم را از تو رودررو بگیرم
 
مثل نهنگی خسته می خواهم سرانجام
در ماسه های ساحلت پهلو بگیرم

آرش کریمی


حوالی: شعر, غزل, عشق, آرش کریمی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 17:15  توسط احسان جمشیدی   | 

دشمن

ترس آن دارم زبانم دشمنم باشد
هر که را از خود بدانم دشمنم باشد

آستینم لانه ی مار است...می ترسم
هر که را می پرورانم دشمنم باشد

شک ندارم غیر از این چشمان سرگردان
دست های ناتوانم دشمنم باشد

هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از این
هر که پابندش بمانم دشمنم باشد

دست بردار از سرم ای شعر، می ترسم
آه، می ترسم زبانم دشمنم باشد

باورت شاید نباشد دیده ام حتی
بهترینِ دوستانم دشمنم باشند

سایه ای دارد می آید سمت من، او کیست؟
دوست یا دشمن؟ گمانم دشمنم باشد

مریم سقلاطونی


حوالی: شعر, غزل, مریم سقلاطونی, تلمیح
+ انتشار یافته در  یکشنبه ششم اسفند ۱۳۹۱ساعت 12:24  توسط احسان جمشیدی   | 

این دل آدمی... تو هم داری؟!

ناز-با لحن زیر و بم داری-
باز گفتی که دوستم داری

از سر سادگی ندانستم
سر جور و سر ستم داری

تو هم آری دل مرا بشکن
مگر از دیگران چه کم داری؟

تو بیا و سر از تنم بردار
بیش از این حق به گردنم داری!

من سراسیمه می‌شوم، تو بخند
تا تو داری مرا چه غم داری؟

راستی چیز حیرت‌انگیزی است
این دل آدمی... تو هم داری؟!

محمد مهدی سیار از كتاب حق السكوت صفحه 52-53


حوالی: شعر, غزل, عشق, غمگین
+ انتشار یافته در  جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۱ساعت 12:0  توسط احسان جمشیدی   | 

نگو

آیینه ام تو ولی به زنگارها نگو
رویم به روزنه است به دیوارها نگو

هر کس به من نگاه کند عکس می شود
با شادها بگو به گرفتارها نگو

من اژدهای بی خطری بیش نیستم
سحر است این، نه معجزه، با مارها نگو

در رفت و آمدند نفس های آخرم
لرزم گرفته است به کفتارها نگو

فهمیده ام که دور خودم چرخ می خورم
این راز را بدان و به عصّارها نگو

باشد، تو یک کلاف بیاور مرا ببر
از قیمتم ولی به خریدارها نگو

در عمق کوه و قله ی چاه ایستاده است
با شاعر از رعایت هنجارها نگو

دادی خبر بیاورد و رفت جار زد
گفتم به باد هرزه از این کارها نگو

مهدی فرجی


حوالی: شعر, غزل, یوسف, نگو
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 17:52  توسط احسان جمشیدی   | 

چرا عزیز من! آه از زمانه؟ آه از هم!

به صرف سرزدن چند اشتباه از هم
جدا شدیم به آسانی دو راه از هم!

بعید بود چنین دوری از من و تو بعید
شبیه فاصله‌ی آفتاب و ماه از هم

تو فکر می کنی از دشمنی چه کم دارد
بهانه‌گیری یاران نیمه راه از هم؟

به هم پناه می‌آورد روحمان یک روز
به کی بریم در این روزها پناه از هم؟

گذشت دوره‌ی آه از زمانه گفتن‌ها
چرا عزیز من! آه از زمانه؟ آه از هم!

جریمه‌ی خودمان هیچ...جرم دیده چه بود؟
چگونه دل بکنند این دو بی‌گناه از هم؟

به شوق دیدن هم باز پلک می‌بندیم
سراغ اگرچه نگیریم هیچگاه از هم

چه کار عقل بداندیش را به جاده‌ی عشق؟
خوشا جنون که ندانست راه و چاه از هم!

حمیدرضا حامدی


حوالی: شعر, غزل, غم, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 14:53  توسط احسان جمشیدی   | 

یکشنبه ی دلگیر

من از این جمع دلگیرم ، تو در آن جمع تنهایی
چه دنیایی برایم ساختی... آری... چه دنیایی!

چه رنجی می کشم تا صبح وقتی چشم می بندم
چه رنجی می کشی وقتی که بر شب چشم بگشایی

مرا با آبروداری چه کار؟ ای اشک! راحت باش
که صدها ماجرا دارند با هم عشق و رسوایی

نپرس از من چرا آیینه ها را از تو می پوشم؟!
...حسادت می کنند آیینه ها وقتی تو می آیی

نمی آیی از آن یکشنبه ی دلگیر اما باز
صدایت می زند هر هفته ناقوس کلیسایی...

مهدی مظاهری


شاعر خیلی خوبی هستند ایشون و فضای شعری نزدیک به شعر فاضل نظری دارند متاسفانه شهر ما کرمانشاه یک کتابفروشی درست و حسابی ندارد من چند شعر از ایشون دارم همه آنها خوب است...
برگ ها از شاخه مي افتند و تنها مي شوند
از جدايي، گرچه مي ترسم ، به من هم مي رسد


حوالی: شعر, غزل, غم, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 15:48  توسط احسان جمشیدی   | 

تو

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم
درست مثل همانی که فکر می کردم

شبیه ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست
هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

تو جان شعر منی و جهان چشمانم
مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 تمام دلخوشی لحظه های من از توست
تو آن آن زمانی که فکر می کردم

درست مثل همانی که در پی ات بودم
درست مثل همانی که فکر می کردم
 
مریم سقلاطونی


پا!!!نوشت:امروز امتحان فیزیولوژی داشتم بعد از ۶ روز مطالعه سنگین فکر نمی کردم اینقدر بد بشم هنوز که چیزی معلوم نیست اما ...

تو این چند روز این بیتها زیاد تو ذهنم بود گفتم بگم به یکی خالی شم

جام می نزد من آورد و بر آن بوسه زدم/ آخرین مرتبه مست شدن اخلاق است "فاضل"یکی بود که فکر کنم بایستی کمی... البته خودمم باید کمی اخلاقمو بهتر کنم

در پیرهن کاغذی ام جانی هست/در سینه ی سنگی من ایمانی هست
خاکی بودم به گریه سنگم کردی/زیر باران کیسه سیمانی هست"بیژن ارژن"


حوالی: شعر, غزل, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 18:27  توسط احسان جمشیدی   | 

...اگر بگذارند (2)

چشم، مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشاي تو زيباست اگر بگذارند

سند عقل، مشاعي ست، همه مي‌دانند
عشق امّا فقط از ماست اگر بگذارند

وقتي اظهار نظر كرد دلم، فهميدم
عشق هم صاحب فتواست، اگر بگذارند

روستازاده‌ام و سبزتر از برگ درخت
سينه‌ام وسعت صحراست اگر بگذارند

دل دُرنايي من! اين‌همه بيهوده مگرد
خانة دوست همين‌جاست اگر بگذارند

غضب‌آلوده نگاهم مكنيد اي مردم!
دل من مال شماهاست اگر بگذارند

محمود اکرامی

امروز نوشت: چون صاعقه در کوره ی بی صبری ام امروز
                    از صبح که برخاسته ام ابری ام امروز...              محمد رضا شفیعی کدکنی


حوالی: شعر, غزل, عشق
+ انتشار یافته در  سه شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۱ساعت 12:29  توسط احسان جمشیدی   | 

هم...

همیشه در دل همدیگریم و دور از هم
چقدر خاطره داریم با مرور از هم

دو ریل در دو مسیر مخالفیم و بهم
نمی رسیم بجز لحظه ی عبور از هم

دو ريل

تو من ، تو من ، تو منی ، من تو ، من تو ، من تو شدم
اگر چه مرگ جدامان کند به زور از هم

نه ، تن نده پری من ! تو ورد ها بلدی
بخوان که پاره شود بند های تور از هم

نه ، مثل ریل نه ... فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظه ی عبور از هم

مهدی فرجی                       تصوير دیگری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۱ساعت 16:55  توسط احسان جمشیدی   | 

حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من

کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
و جاده وسعت درد مسافر را نمی فهمد

دوباره وقت رفتن می شود کوچ پرستوها
و حتی آسمان مرغ مهاجر را نمی فهمد

پر از شک و یقینم بی تو ایمانی نخواهم داشت
خدا حرف دل این نیمه کافر را نمی فهمد

خیابان ها و ماشین های سر در گم نمی دانند
که دنیا درد انسان معاصر را نمی فهمد

چراغ سبز یا قرمز چه فرقی می کند وقتی
سواره خط کشی قلب عابر را نمی فهمد

حضور حاضر غایب که می گویند یعنی من
غریب افتاده ای که جمع حاضر را نمی فهمد

نمی خواهد بپرسی حال و روز واژه هایم را
کسی تنهایی یک مرد شاعر را نمی فهمد
سید علیرضا جعفری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, دلتنگی
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۱ساعت 17:39  توسط احسان جمشیدی   | 

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می كشي و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ي قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

سيب سرخ غزلي كه هميشه مي خوانم از فاضل نظري در كتاب گريه هاي امپراتور صفحه 32-33

همچنين در ادامه مطلب بخوانيد دو غزل كه به استقبال اين غزل رفته اند

از شهر رد شدي و من اي سيب سرخ خيس
با شعر (فاضل نظري) عاشقت شدم            از امیر رضا پدرام یار

دیدم تو را که بال کشیدی به آسمان
از پشت میله ی قفسی عاشقت شدم          از پگاه عامری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 18:9  توسط احسان جمشیدی   | 

آذر ماه

همچنان وعده‌ي بخشايش شاهنشاهش
مي‌كشد گمشدگان را به زيارتگاهش

نه در آيينهء فهم است؛ نه در شيشهء وهم
عاقلان آينه خوانندش و مستان آهش

به من از آتش او در شب پروانه شدن
نرسيده است به جز دلهره‌ء جانكاهش

از هم آغوشي دريا به فراموشي خاك
ماهي عمر چه ديد از سفر كوتاهش؟

كفن برف كجا؟ پيرهن برگ كجا؟
خسته‌ام مثل درختي كه از آذر ماهش

آذر ماه

باز برگرد به دلتنگي قبل از باران
سورهء توبه رسيده است به بسم الله‌اش

فاضل نظری کتاب اقلیت غزل پادشاه ص۸۲-۸۳

پی نوشت: همچنين اين عكس ها را هم ببينيد پيرهن برگ  و  خسته ام مثل درختي و  درختي كه از آذر ماهش


حوالی: شعر, غزل, غمگین, آذر
+ انتشار یافته در  پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:21  توسط احسان جمشیدی   | 

تماشاي تو

نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد

طبیعت سهم خود را از تماشای تو می گیرد

پي نوشت :اولش كه اين مطلب را پست كردم هم مي خواستم اين عكس را هم بگذارم اما گفتم نكند كه زرد! شويم راستي مدتي خبرگزاري ها و سايت هاي خبري ارزشي هم زرد شده بودند چه رسد به من ! راستی "مجله زرد" هم هست...


حوالی: شعر, غزل, تماشا, آينه
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۱ساعت 18:18  توسط احسان جمشیدی   | 

تنهایی

در غلغله جمعی و تنها شده ای باز

در غلغله جمعی و تنها شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

پی نوشت: چقدر دلتنگ است که مجبور باشی با کسانی وقت خود را بگذرانی که دنیایشان با تو فرق دارد چه رسد به رفتارشان و هی لبخند بزنی و بعدا هم هی صورتت جوش یزند و بگویی جوش غرور است چرا قبلا این طور نبود خیلی وقت است كه اين را حس مي كنم خصوصا در دانشكده و خصوصا امروز

اين به معني خوب بودن من و بد بودن آنها نيست و بالعكس دست خودمان نيست دنيايمان فرق دارد!


حوالی: شعر, غزل, تنهايي, جمع
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۱ساعت 16:54  توسط احسان جمشیدی   | 

هوای مملکت عاشقان

جنگل ثمر نداشت ،تبر اختراع شد
شيطان خبر نداشت،بشر اختراع شد !

«هابيل» ها مزاحم «قابيل» می شدند
افسانه ی «حقوق بشر» اختراع شد !

مـردم خيال فخر فروشی نداشتند
شيئی شبيه سكه ی زر اختراع شد

پی نوشت: امروز بحث سیاسی داغ بود...! مثل همیشه با نرخ ارز قبله آدم ها  هم عوض می شود و چه سخت می شود از خوب بودن حرف زد و برچسب نخورد ...

راستی من هم از نرخ ارز ضرر کرده ام قرار بود لپ تاپی بخریم که پولش هم جور بود اما به دلیل درگیری پام با گچ! گفتیم صبر کنیم الان فکر کنم که نه قطعا نمیشه با اون پول خرید پس ما هم در کره دیگری زندگی نمی کنیم اما ...

دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست


حوالی: شعر, غزل, سیاست
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۱ساعت 16:33  توسط احسان جمشیدی   | 

جنگ و صلح

چشمش اگرچه مثل غزل های ناب بود
چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

چشم

معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم
بانوی نسل سومی انقلاب بود

مغرور بود، کار به امثال من نداشت
محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود

بد حجاب بود

با چشم می شنید، صدایم سکوت بود
با چشم حرف می زد، حاضر جواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش
آنقدر خوب بود که انگار خواب بود

محمد مهدي سيار كتاب حق السكوت صفحه۵۶-۵۷


حوالی: شعر, غزل, عشق
+ انتشار یافته در  پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱ساعت 16:46  توسط احسان جمشیدی   | 

این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود
این دل شکستن تو برایم قشنگ بود

رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت
آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود

ماه شب چهاردهی که تصاحبت
چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود

خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید
خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود

تو: یک جهان تازه پر از صلح و دوستی
من : کشوری که با همه در حال جنگ بود

با من هر آنچه از تو بجا ماند نام بود
از من هر آنچه بی تو بجا ماند ننگ بود

***
پایین نشسته ام که توبالا نشین شوی
این ماجرا حکایت الاکلنگ بود...

رضا نيكوكار


حوالی: شعر, غزل, الاكلنگ, خوشبخت
+ انتشار یافته در  پنجشنبه چهارم آبان ۱۳۹۱ساعت 15:40  توسط احسان جمشیدی   | 

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ايم

سرا پا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم

اين عكس مدتها قبل در وبلاگي با همين شعر همراه شده بود و من تازه دوباره يافتمش اكنون والپيپر  موبايل ماست شعر كامل در ادامه مطلب آمده است

پي نوشت: راستي ما پاييز را خيلي دوست داريم البته اين بيت منظور ديگري دارد


حوالی: شعر, غزل, پاييز
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  دوشنبه یکم آبان ۱۳۹۱ساعت 0:11  توسط احسان جمشیدی   | 

هیمالیا

پایان هر شکار به سود پلنگ نیست
رستم همیشه فاتح میدان جنگ نیست

این مرد پاک باخته را سرزنش مکن
هرکس که عشق را بپذیرد زرنگ نیست

هرقدر هم که دور شوی از برابرم
هیمالیا بریدنی از رود گنگ نیست

شعری که از تو دم نزند عاشقانه نیست
شعری که عاشقانه نباشد قشنگ نیست

با ابرها ببار که وقتی تو نیستی
رنگین کمان خانه ی ما هفت رنگ نیست

گنجشکها یکی یکی از شهر می روند
دیگر در این دیار مجال درنگ نیست

این تنگ آب کهنه ی بی اعتبار را
بشکن که جای زندگی یک نهنگ نیست

سید ابوالفضل صمدی

پي نوشت: دلم يك تعطيلاتِ بزرگ مي خواهد ...
خسته ام...
دست خودم نيست...


حوالی: شعر, غزل, عشق, هیمالیا
+ انتشار یافته در  سه شنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۱ساعت 15:41  توسط احسان جمشیدی   | 

كلمه نخستين

و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلمه نخستین بود

خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود

حسين منزوي    دنباله در ادامه مطلب

اين هفته استاد فاضل نظري در برنامه زنده باد زندگي حاضر نشده و به جاي ايشان آقاي مرتضي اميري اسفندقه آمدند كه بيت هاي زيادي از شاعران معاصر و قديمي خواندند اما از اشعار خود چيزي نگفتند شما مي توانيد چند شعر از ايشان را اينجا بخوانيد اشعار مرتضي اميري اسفندقه

اين شعر را هم ايشان در برنامه به آن اشاره كردند


حوالی: شعر, غزل, عشق, غمگين
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیستم مهر ۱۳۹۱ساعت 16:11  توسط احسان جمشیدی   | 

غم...

خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد

تو اهل(مرد) صحبت دل نیستی، چه می‌دانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد

هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!

لب پیاله نمی‌آید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بی‌غمی دارد!

تو محو عالم فکر خودی، نمی‌دانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد

صائب تبریزی


حوالی: شعر, غزل, غم, صحبت
+ انتشار یافته در  یکشنبه نهم مهر ۱۳۹۱ساعت 13:14  توسط احسان جمشیدی   | 

صبوری...

مرگ بعضي وقتها از درد دوري بهتر است
بي قرارم کرده و گفته صبوري بهتر است

توي قرآن خوانده ام... يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتي کنارت نيست کوري بهتر است

نامه هايم چشمهايت را اذيت مي کند
درد دل کردن براي تو حضوري بهتر است

چاي دم کن... خسته ام از تلخي نسکافه ها
چاي با عطر هل و گلهاي قوري بهتر است

چای

من سرم بر شانه ات ؟..... يا تو سرت بر شانه ام؟.....
فکر کن خانم اگر باشم چه جوري بهتر است ....؟

حامد عسگری

خیلی وقت بود میخواستم این غزل را پست کنم بعضی وبلاگها کلمه اول بیت اول را عشق نوشتن که بی معنی یه نظر می رسد من فایل تصویری شعر خوانی خود آقای عسگری را دیدم و کلمه مرگ صحیح است


حوالی: شعر, غزل, غمگین, چای عشق
+ انتشار یافته در  پنجشنبه ششم مهر ۱۳۹۱ساعت 12:11  توسط احسان جمشیدی   | 

رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی

در ابتدای سفر گفت بی سبب نگرانی
به بوسه گفتمش اما تو نیز چون دگرانی

به یوسف تو هزاران عزیز دست به دامان
تو مثل برده فروشان به فکر سود و زیانی

گل شکفتهء خود را سپرده ام به تو ای رود
به شرط اینکه امانت به آشنا برسانی

مرا در آینه  می بینی و هنوز همانم...
تو را آینه می بینم و هنوز همانی

هزار صبح توانستی و نخواستی اما
رسیدنی ست شبی که بخواهی و نتوانی

فاضل نظری از کتاب اقلیت-غزل سفر صفحه ۳۲-۳۳


حوالی: شعر, غزل, سفر, آینه
+ انتشار یافته در  شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ساعت 18:18  توسط احسان جمشیدی   | 

حضرت پاییز

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ‌های تازه مرا آشنا کند

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه‌های تازه بیارد، خدا کند

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش ... ، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...

علیرضا بدیع


حوالی: شعر, غزل, پاییز
+ انتشار یافته در  شنبه یکم مهر ۱۳۹۱ساعت 17:43  توسط احسان جمشیدی   | 

خاطره من

پلک فرو بستی و دوباره شمردی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی

من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم چرا دریغ نخوردی؟

دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی

این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی

خاطره ها رفته اند خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی

فاضل نظری از کتاب آنها

بداهه نوشت

این همه ی غصه من بود که یک عمر
به خنده ی تو دل بستم و تو بریدی                     احسان جمشیدی


حوالی: شعر, غزل, بداهه, احسان جمشیدی
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۱ساعت 15:50  توسط احسان جمشیدی   | 

پیامبر

بی حرمتی به رسول مهربانی ها ،حضرت محمد(ص)  ،جرئت خاموشی را از من گرفت.
چند بیتی برای ادای دین

روی گل محمدی از اشک، تر شده ست
با ما مصیبتی ست که عالم خبر شده ست

با ما مصیبتی ست که ورد زبان شده
با ما مصیبتی ست که خون جگر شده ست

دشمن به فتنه سنگر تصویر را گرفت
لشکر نبرده ایم و نبردی دگر شده است

آن سوی خنده ها، همه دندان گرگ بود
اینک زبانشان به دهان ، نیشتر شده ست

از هیچ زاده اند و پی هیچ، زیسته
شیطان ، براین جماعت  ابتر،  پدر شده است

نمرود تیر بسته به زیبایی خدا
زیبایی خدا ، به خدا بیشتر شده است

عالم، هنوز در صلوات است  و همچنان
این رایت نبی ست که بر بام، بَر شده است

میلاد عرفان پور  منبع وبلاگ شخصی ایشان


حوالی: شعر, غزل, پیامبر
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۱ساعت 19:49  توسط احسان جمشیدی   | 

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند/قبای اطلس آن کس که از هنر عاری ست

بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری ست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاری ست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاری ست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداری ست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری ست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری ست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری ست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری ست
حافظ


حوالی: شعر, غزل, غمگین, اطلس
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۱ساعت 14:11  توسط احسان جمشیدی   | 

دعای این همه چشم انتظار

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار، کافی نیست

چنین که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار کافی نیست

به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج دار کافی نیست

گل سپید به دشت سپید می روید
سپید بختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

فاضل نظری از کتاب اقلیت


حوالی: شعر, غزل, انتظار, بهار
+ انتشار یافته در  جمعه هفدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 19:57  توسط احسان جمشیدی   | 

صدف

صدف

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم

شعر کامل در ادامه مطلب


حوالی: شعر, غزل, صدف, ظاهر و باطن
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 20:11  توسط احسان جمشیدی   | 

ز اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم
ز اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است

فاضل نظري چاپ نشده(حذف شده از كتاب اول استاد  گريه هاي امپراتور)


حوالی: شعر, غزل, غم, عشق
+ انتشار یافته در  دوشنبه ششم شهریور ۱۳۹۱ساعت 19:55  توسط احسان جمشیدی   | 

خوش باوری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

فاضل نظری شعر جدید در مجموعه سه گانه چاپ نشده


حوالی: شعر, غزل, غم, عشق
+ انتشار یافته در  دوشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:56  توسط احسان جمشیدی   | 

خدای کاغذی

جاي پهلوان شهر را گرفته اند
مرد هاي آهنين نماي کاغذي

با حضور قلب سجده مي بريم بر-
پول هاي کاغذي-خداي کاغذي

پول


حوالی: شعر, غزل, پول, خدا
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:10  توسط احسان جمشیدی   | 

هر چه نقطه چين...

تو آسماني و من ريشه در زمين دارم
هميشه فاصله اي هست داد از اين دارم

قبول کن که گذشته ست کار من از اشک
که سال هاست به تنهايي ام يقين دارم

تو نيز دغدغه ات از دقايقت پيداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بين دارم

بخوان و پاک کن و اسم خويش را بنويس
به دفتر غزلم هرچه نقطه چين دارم

کسي هنوز عيار ترا نفهميده ست
منم که از تو به اشعار خود نگين دارم

محمدعلی بهمنی


حوالی: شعر, غزل, نگین, عیار
+ انتشار یافته در  چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۱ساعت 14:54  توسط احسان جمشیدی   | 

علاج دردسر عمر سر نداشتن است

تمام غصه‌ی ما بال و پر نداشتن است
ز رمز و راز پريدن خبر نداشتن است

در اين قفس متولد شديم و می‌ميريم
طبيعت قفس عمر در نداشتن است

چگونه لاله (داغ) دلش خون نباشد از غم عشق
كه شرط داغ نديدن جگر نداشتن است

طبيب حاذق بیمار زندگی مرگ است
علاج دردسر عمر سر نداشتن است

فقط نصیب شهيدان سرسپرده‌ی توست
سعادتی كه سزای سپر نداشتن است

هادی حسنی


حوالی: شعر, غزل, مرگ, دردسر زندگی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۱ساعت 15:16  توسط احسان جمشیدی   | 

دودلم...

دودلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم

همه یک گفتم و دینم همه یکتایی بود
با کدامین قلم امروز دوتا بنویسم

ای که با حرف تو هر مسئله ای حل شدنی است
بخدا خود تو بگو نام که را بنویسم

صاحب قبله و قبله دو عزیزند ولی
خوش تر آنست من از قبله نما بنویسم

آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز غم نامه به بیگانه چرا بنویسم

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصـه درد به امّیـد دوا بنویسم

قلمم جوهرش از جوش و جراحت جاری است
پست باشم که پَی نان و نوا بنویسم

بارها قصد خطر کردم و گفتی ننویس
پس من این بغض فرو خورده کجا بنویسم

بعد یک عمر ببین دست و دلم می لرزد
کـــه من و تو به هم آمیزم و ما بنویسم

من و تو چون تن و جانند مخواه و مگذار
این دو را باز همینطور جدا بنویسم

شعر من با تو پر از شادی و شیرین کامیست
بـاز حتی اگـر از سوگ و عزا بنویسـم

با تـــو از حرکت دستم برکت مـی بارد
فرق هم نیست چه نفرین،چه دعا بنویسم

از نگاهت، به رویم، پنجره ای را بگشای
تا در آن منظـره ی روح گشا بنویسم

تیغ و تشباد هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم

عشق آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت هر شب غزل چَشم شما بنویسم

خلیل ذکاوت



حوالی: شعر, غزل, دودلم, دلتنگی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۱ساعت 14:37  توسط احسان جمشیدی   | 

مرگ یا خواب؟!

تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان

همه پرورده ی مهرند و من آزرده ی قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان

لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگر سوختگان داغ برابر برسان

مَردُم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان

مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژده ی وصل برادر به برادر برسان

فاضل نظری گریه های امپراتور آن ها اقلیت

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, مرگ, خیر
+ انتشار یافته در  دوشنبه پنجم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:56  توسط احسان جمشیدی   | 

قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

و عمر شیشه عطر است، پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آنچنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار منتظر هیچ کس نمی ماند

فاضل نظری
حوالی: شعر, غزل, قطار, عشق
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 21:37  توسط احسان جمشیدی   | 

خیانت غیرت عشق است...

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسا که دریا را 
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسا را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری

ایام امتحانات ترم شده مجبورم کمتر بیام فعلا


حوالی: شعر, غزل, عشق, خیانت
+ انتشار یافته در  یکشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 20:6  توسط احسان جمشیدی   | 

مطالب قدیمی‌تر