مولای درویشان
دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬ لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!
این شب ها می ترسم از خودم برایم دعا کنید...
حوالی: شعر, غزل, رمضان, شب قدر
شب قدر است٬ لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!
اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان٬ نمی چرخند درویشان
هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوانند بدخواهان و بسیارند بدکیشان
رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان
به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان
شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد ٬ بادا عیدی ایشان
علیرضا قزوه
این شب ها می ترسم از خودم برایم دعا کنید...
برای همه ی کسانی که رشته ای از مهر ما را به هم گره می زند چه آن ها که می شناسمشان به ظاهر چه آنها که حتی نامشان را هم نمی دانم دعا می کنم
مرد بودن سخت است
حوالی: شعر, غزل, رمضان, شب قدر