...پزشکان خواب می رفتندو میکرُب های دانشمندمرض را در رگ نوزادها تزریق می کردندپزشکانی که دور از چشم ها دارند در اوقات بیکاریبه جایِ شربتِ سرشارِ اکسیژنسُرنگِ سمّیِ سرسام می سازند
مرض در چشم های هیز انسان است
نه در گلبول هایِ خون گوریل ها و میمون ها
پُلِ امراض مُسری دست های ماست
و از انسان سرایت می کند نکبت به دریا و جنگل ها
تمام ردّ پاهایی که مسموم است
به انسان ختم خواهد شد
...
بخش هایی از روایت واره ی سرسام از مرتضی امیری اسفندقه
حوالی:
شعر,
نو,
مرتضی امیری اسفندقه,
دارم خجالت می کشم از اینکه انسانم
+ انتشار
یافته در پنجشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۳ساعت 14:52
توسط احسان جمشیدی
|
گل و ترانه و لبخند می رسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند می رسد از
راه
گذشت دلهره آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند می رسد از
راه
بهار، گمشده یِ سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند می رسد از
راه
کسی که روح به افسردگی دچارِ مرا
نجات می دهد از بند می رسد از
راه
مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند می رسد از
راه
همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند می رسد از
راه
اگرچه آخِرِ اسفند اوّلِ عید است
بهار اوّلِ اسفند می رسد از
راه
مرتضی امیری اسفندقه - ورمشور
امروز درست و حسابی جا خوردم چیزی که اصلاً فکر رخ دادنش هم برای من سخت بود شد
هر چند اتفاق چندان مهمی نبود اما قبلا فکر کردن به آن سخت بود و آزاردهنده الان
لمس آن اتفاق ساده ...
بوی بهار می آید...
حوالی:
شعر,
غزل,
بهار,
مرتضی امیری اسفندقه
+ انتشار
یافته در شنبه سوم اسفند ۱۳۹۲ساعت 11:59
توسط احسان جمشیدی
|
نه از تو نام می خواهم نه از تو کام می خواهم
اهمیت ندارم من، تورا آرام می خواهم
تماشایت مرا کافی ست، عشق تو حرامم باد
خدا ناکرده از لب هایِ تو گر کام می خواهم
سیاهی می رود چشمم، کجا پنهان شدی؟ برگرد!
تُرا ای ماه هر شب بر فراز ِ بام می خواهم
شبیهِ شعرهایِ حافظی، زیبا ، صمیمی، گرم
چمانت در چمن ای سرو گل اندام! می خواهم
نقابِ هر که را برداشتم ابلیس دیدم آه!
تو را ای بهترین در پرده یِ ابهام می خواهم
نمی خواهم کسی جز من بداند رازِ چشمت را
نگاهِ روشنت را غرق در ابهام می خواهم
طنابِ دار دورِ گردن شاعر تماشایی ست
کدامین صبح زود ای دوست؟ من اعدام می خواهم
مرتضی امیری اسفندقه - کتاب وَرَمشور
حوالی:
شعر,
عاشقانه,
اعدام,
مرتضي اميري اسفندقه
+ انتشار
یافته در یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 20:46
توسط احسان جمشیدی
|
گناه چشم
تو ...یا ...نه! گناه عکاس است
که این چنین به نگاهت دچار و حساس است
...
تمام اهل زمین را جهنمی کردی
که آیه آیه ی چشمت "
یوسوس الناس" است
تمام شهر از ایمان به کفر برگشتند
گناه چشم تو حالا به پای عکاس است؟
منصوره فیروزی
تو پرتپشترم از آبشار خواهی کرد؟
مرا به زندگی امیدوار خواهی کرد؟ -|مرتضی امیری اسفندقه|-
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم-|فاضل نظری|-
+تاثیرات پائیز است... جوانیم به هدر رفت خوب می دانم/که من به جای عشق فقط کتاب می خوانم[اگر مشکل وزن داشت ببخشید همینطوری داشتم پست را می نوشتم به ذهنم آمد -بیت در نظر نگیرید-](با این شبه بیت که گذاشتم اون یه ذره آبرویی هم که داشتم رفت لای زباله های دیشب)
حوالی:
شعر,
تک بیت,
غزل,
عشق
+ انتشار
یافته در شنبه نهم آذر ۱۳۹۲ساعت 16:38
توسط احسان جمشیدی
|
معشوقِ من! بگذار تا آزاد باشم
آزاد در این عمرِ بی بنیاد باشم
تصویر من حتی ندارد طاقت قاب
کاری بکن، تا خارج از ابعاد باشم
دینِ تو از تو، دین من از من، رهاکن
تا شاد باشی پیش من تا شاد باشم
بغضِ فرو خفته نشان از عقده دارد
گاهی مرا بگذار تا فریاد باشم
خود را فقط با خود بسنج ای همنفس، تو
شیرین تر از آنی که من فرهاد باشم
صیدم ولیکن می توانم ماهیِ من!
کاری کنم تا مثل تو صیّاد باشم
داد مرا از من بگیر ای من تر از من!
مگذار تا زندانی بیداد باشم
تو هرچه بادا باد بودی ها! نبودی؟
بگذار من هم هر چه بادا باد باشم
مرتضی امیری اسفندقه
+عنوان مطلب مصراعی از فاضل نظری
حوالی:
شعر,
غزل,
بغض,
تو
+ انتشار
یافته در دوشنبه چهارم آذر ۱۳۹۲ساعت 11:55
توسط احسان جمشیدی
|
حضورِ گمشدة صدهزار آدم گم
حضور وحشي رنگ
طنينِ نعرة مسلول و خندة مسموم
طنينِ دغدغه، جنگ
يكي به عربده گفت:
درود بر آبي!
به هركجا كه روي رنگِ آسمان آبي است
به طعنه گفت كسي با غرور و بيتابي:
ولي نبود آبي
ميانِ هيچرگي خونِ هيچكس هرگز
درود بر قرمز!
فضايِ ساده و سبز زمينِ آزادي
در انفجار صداي ترقّهها، در دود
نود دقيقه كدورت
نود دقيقه كبود
¨
در آستانة در
غريب و غمزده طفلي، كنار وزنة پير
به فكرِ سنجشِ وزنِ هزار ناموزون
و پيرمردي گنگ
تكيده
تشنه
به دنبالِ لقمهاي روزي
كدام استقلال؟!
كدام پيروزي؟!
مرتضی امیری اسفندقه
سلام .کم کم بوی پاییز می آید هر روز که به تقویم نگاه می کنم می ترسم. نترسید از پاییز نمی ترسم.پاییز را دوست دارم اصلا فصل مورد علاقه ام بوده، هست و خواهد بود اما از اینکه دوباره باید دانشکده را تحمل کنم برایم ترس آور است. از درس هم نمی ترسم که دوست هم دارم آن را و موضوعش را، به امتحان شدن هم که عادت داریم.! شاید حالا به من بخندید که از چه می ترسم خودم هم دقیق نمی دانم شاید از حال و هوای دانشکده خودمان می ترسم(که شاید زیاد خوب نباشد اما آنقدرها هم بد نیست) یا هم، اگر یا شاید مجموعه ای از وقایع خوب یا حداقل معمولی را بدون حاشیه، آمادگی، فضای مناسب و مقدمات کنار هم داشت ترسناک باشد پس از این که تعطیلات دارد می رود خوشحال نیستم. راجع به پست هم بگویم از روی این عکس با کمی تغییر ساخته شد به مناسبت اینکه تعدادی از دوستان که بعضی از آنها از اهل فضل و علم و ... هستند هم به طرز باورنکردنی ای برای من هوادر این دو تیم هستند اما من که زمانی _ خیلی دور _ حدود یک دهه قبل در بهترین دوران زندگی هر کسی _یعنی کودکی_ هوادار یکی از این دو تیم بوده ام اکنون هیچ علاقه ای نه تنها به این دو تیم بلکه اگر به شما بر نخورد به تیم ملی و یا هر تیم داخلی و یا خارجی ای ندارم و راستش را بخواهید اصلا نمی فهمم چرا باید فوتبال تا این حد مهم باشد این را تحت تاثیر رسانه ها یا قیمت بازیکن ها یا کیفیت بد بازی در ایران نمی گویم برایم فلسفه دویدن به دنبال یک توپ لوث شده ... اما توپ بازی را دوست دارم خصوصا با خواهرزاده ام ایشون ...
حوالی:
شعر,
شعروگرافی,
تصویر
ادامه مطلب
+ انتشار
یافته در چهارشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 11:38
توسط احسان جمشیدی
|
دگر نمي رسد از كوچه باغ بوي درخت
چه اتفاق بدي ! خشك شد گلوي درخت
هجوم باد لباس از تن اقاقي كند
به باغبان بان برسان ! رفت آبروي درخت
كدام ديو به اين سايه سار امده است ؟
به جاي قلب كه كنده تبر بر روي درخت؟
كسي نمي خورد اينجا غم شقايق را
كسي نمي رود اينجا به پرس و جوي درخت
در اين جهنم بي زمزمه دلم پوسيد
كجاست زمزم باران ؟ كجاست كوي درخت ؟
شبي از اين قفس ميخكوب خواهم رفت
در آرزوي بنفشه ، به جستجوي درخت
مرتضي اميري اسفندقه
حوالی:
شعر,
غزل,
مرتضي اميري اسفندقه
+ انتشار
یافته در دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 17:4
توسط احسان جمشیدی
|