در سفر تشنگي به آب رسيديم
خسته تر از خستگي به خواب رسيديم
عشق طلوعي دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسيديم
شعله يک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا، به التهاب رسيديم
آن همه دلبستگي به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسيديم
در تب تشويش، بين ماندن و رفتن
ما به معماي بي جواب رسيديم
طاقت ماندن نبود و تاب جدايي
چون به دوراهي انتخاب رسيديم
خسته و سرگشته هر طرف که دويديم
باز به سرچشمه سراب رسيديم
قصه ما هرچه تلخ، هرچه که شيرين
زود به پايان اين کتاب رسيديم!
محمدرضا ترکي
+ انتشار
یافته در یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:1
توسط احسان جمشیدی
|
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت شده باشد
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد
دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!
از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!
محمدرضا ترکی
حوالی:
شعر,
غزل,
محمدرضا ترکی
+ انتشار
یافته در جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:46
توسط احسان جمشیدی
|