دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

ومن تورا به دلیل آرمان خود کردم / که بی دلیل مباد آرمان گرا باشم

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست             بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                 کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز                      باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو                آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست         وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست   آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا             من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم                  دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود      آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت       شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت زفرعون و ظلم او           آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول         آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام                       مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر      کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما            گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد                  کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست            آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز            از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد             کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار          رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار                  دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست         وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف                   زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق                من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

مولوی به گمان من بهترین غزل ادبیات فارسی


نام پست بیتی است از محمد علی بهمنی. دیشب استاد محمدعلی بهمنی در برنامه رادیو هفت به همراه استاد کاکاوند حضور داشتند و ما هم گوش دادیم (به اینا استاد ادبیات میگن!) قبل تر از آن به خاطر ارائه درس ادبیات عمومی (بیچاره آنهایی که مجبورند ارائه دادن مرا تحمل کنند بسیار ضعیف!!! حتی اگر ادبیات عمومی باشد)داشتم شعر می خواندم و همینطوری بیدل  را یافتم 7 غزل را خواندم اما باید اعتراف کنم که شاید 7 بیت را فهمیدم.

خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده ای
-بیدل-

دوستان  هم دانشکده ای از تابستان مطالعات خود را برای امتحان علوم پایه که اسفند امسال قرار است طبق روال هر ساله از همه ی کسانی که توانسته اند همه واحدهای علوم پایه را بگذرانند از تمام موارد درسی به صورت یکجا برگزار  شود شروع کرده اند(چه جمله ای شد![چشمک]) آنها در این خیال به سر می برند که الان من حداقل 3 درس بزرگ را یکبار یا چندبار خوانده ام ، زهی خیال باطل ! چون من تابستان آن هم در ماه رمضان فقط توانستم 45 درصد فیزیولوژی را آن هم از روی کتاب خلاصه نشر دیباج و نه گایتون بخوانم و آنهم هر چه که می خواندم اواخر روز و هرچه به افطار نزدیک می شدیم همه چیز از ذهنم پاک می شد و دیگر هیچ. اما آنها... یکی شان که با هم جور تریم و راز مگویی حداقل در حوزه دانشگاه نداریم بیوشیمی را تابستان تمام کرده و بافت شناسی را هم از اول مهر خوانده و تمام کرده و الان هم آناتومی را شروع کرده است.
از کسی که تابستان به دلیل مسائل نقل و انتقال در دانشکده بساط پهن کرده بود شنیدم: دیگرانی تابستان دل از رفتن به شهرهای خود و همنشینی خانواده کنده و در کلاس های مرور آناتومی برای علوم پایه شرکت کرده اند (من که اصلا نمی توانم این را قبول کنم که کسی از خانواده دل بکند و... اما راوی معتبر است و حتی اگر معتبر هم نبود دلیلی برای دروغ گویی اش نبود )
این فقط اطلاعات من از جمع پسران بود که باید قبول کنیم که در کلاس ما وضع درسی شان (خرزنی[نیشخند]) به مراتب پایین تر از دیگران است.
این همه را گفتم که بگویم من هم به دستور همان دوست و از روی کتاب خلاصه ی میر بافت شناسی را خواندم و رفع تکلیف کردم. دارم ذوق مرگ می شوم که به زمره آن گروه از کِبار خرزنان عالم شرف تَشرف پیدا کردم که کتاب پوست کندی و جوزه خوردندی و سر به بیابان علوم پایه گذاشتندی!!!

مرگ بر آمریکا


حوالی: شعر, غزل, مولوی, بیدل
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  جمعه نوزدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 12:12  توسط احسان جمشیدی   | 

هان ای گیاه هرزه که با لاله همدمی / رو خار باش خار به از هرزه بودن است

سلام
به این فکر می کردم که چرا کلیشه های ذهنی ما هیچ گاه نمی خواهد تغییر کند مثل خودم چرا اینقدر یکنواخت فکر می کنم و به طبع آن عمل؟چرا تغییر سخت است؟شاید شما هم به اینها فکر کرده باشید...
مدتی بعد نشسته بودم به عکس های قدیمی نگاه می کردم می دیدم که چه قدر تغییر کرده اند آنان که هر روز می بینمشان بدون اینکه حتی لحظه ای به آن فکر کرده باشم و یا حس کرده باشم.
مدتی بعدتر آمدم و یادداشت های خود را که در Note pad این نرم افزار ساده ی بی آلایش نوشته شده اند (هر چند بعضی از آنها به سرنوشت محتوم حذف دچار شده بودند و سیر فکری این آمیب گندآب زی «من» را کامل نشان نمی دهند اما باز هم ...) در یک کلمه می توانم بگویم چه قدر تغییر می کنیم و خودمان بی خبریم.
پاییز که می رسد بیشتر یاد قیصر می افتم  نمی دانم چه رابطه ی بین او و پاییز هست؛ او که راجع به پاییز زیاد نسروده جز سرود رفتن. سه شنبه هشتم آبان. به استقبال می آیمت ای مرگ تو هم چون شعر ِغمگینت  به پاییز ِقشنگ برگ ها رفته...

شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است

در این کرانه که باران داغ می بارد
به چشم ما گل بی داغ کمتر از خار است

گناه اول ما، افتتاح پنجره بود
گناه دیگر ما، انهدام دیوار است

خوشا اشاعه خورشید در بسیط زمین
صدور نور به هرجا که آسمان تار است

مرا زمان ملاقات آفتاب رسید
مکان وعده ما زیر سایه دار است

قیصر امین پور

چقدر این شعر به این روزها می آید و چقدر شاه بیت دارد


امروز نوشت:حرفهایی هم برای امروز بود که نوشتم در آن ساده ی بی آلایش اما فعلا شخصی بماند شاید روزی دیگر شخصی نماند

توضیح: عنوان پست بیتی است از قیصر امین پور و ربط خاصی به پست در آن نمی بینم. غزل پست هم ربط خاصی به نوشته های من ندارد همینطوری دوستش داشتم.


حوالی: شخصی, شعر, غزل, قیصر امین پور
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 13:54  توسط احسان جمشیدی   | 

"منافق"

سلام . در سرم شور ِعجیبی افتاده حس می کنم که باید بنویسم ، بگویم ، فریاد بزنم ، زیر ِهمه چیز بزنم. حتی دوست دارم به همه چیز واکنش نشان دهم به کلاس هایی که می رویم و خرسند !!! از آن بیرون می آییم که مثلا فهمیده ایم پسر از تنگنای تاریخ و از فشرده شدن پوست دَر به وجود آمده یا اینکه چه بگویم از خودم از دیگرانی که بازی می کنیم . نقش یک فرد هزار رنگ شاید بوقلمون شده ایم اما نه ما فقط نقش ِتکراری خود را بازی می کنیم "منافق"

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست -فاضل نظری-

قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید -فاضل نظری-

فقط اینها نیست حرفهایی هست که نمی توانم بگویم...

جوجه های اعتقادم را کجا پنهان کنم ، وقتی
شک شبیه گربه از دیوار ایمان می رود بالا -حسین جنتی-


پست خیلی طولانی بود در Note Pad نوشته بودم خودم بریدمشان...


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, حسین جنتی
+ انتشار یافته در  پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ساعت 17:51  توسط احسان جمشیدی   | 

زمین جاذبه دارد آیا؟

درخت کهن سال سیب
پر است از سیب
زمین جاذبه دارد آیا؟

دوست داشتم از کسی بپرسم شعر کوتاه چیست؟ هایکو کیست؟سپید چه رنگی از شعر است؟ آیا هر جمله ای که تغییری در ساختار آن پدید آید هر چند هم با معنی یا بی معنی، ژرف یا سطحی می شود شعر ، شعر کوتاه ، سپید و یا هایکو .

آنقدر هم از قافله پرت نیستم که به ذهنم نرسد با گردشی در این دریای تَنگ جهانی اینترنت و در تُنگ ویکی پدیا نجویم این نهنگ های فروکاسته شده را و نیابم معنایشان را در دانش نامه های به قول صاحبانشان آزاد و به نسخه های از آن معانی - اصل یا بدل - برسم. اما هنوز دلم راضی نشده آخر دل را چه به دانش و معانی ، ذهن است که باید بپذیرد...

پ.ن: سوء برداشت نشود من خیلی از اینهایی که نامشان سپید ، هایکو یا شعر کوتاه است را دوست دارم.


حوالی: کوتاه نوشت, احسان جمشیدی, شعر, شخصی
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۲ساعت 17:17  توسط احسان جمشیدی   | 

قصابی کلمات

قصابی کلمات:(ترس)

حرف زدن زبان می خواهد
حرفِ دل زدن
جگر
حوالی: کوتاه نوشت, احسان جمشیدی, کلمه, شخصی
+ انتشار یافته در  سه شنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۲ساعت 12:16  توسط احسان جمشیدی   |