قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم
تمام عمر به هر مقصدی سوار شدم
سوار کوپه ی جا مانده از قطار شدم
تو کوه پشت خودت خواستی و من تنها
برای غربت و تنهایی تو غار شدم
مرا چنانکه خودش خواست هر کسی که ندید
شکست و ... سخت به آیینگی دچار شدم
دهان باز مرا مشت ها گره خوردند
قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم
میان کودکی ام ریشه داشت درد و غمم
که فرش بودم و زاییده روی دار شدم
چقدر نقشه کشیدند تا زمین زدنم
که پایمال به هر گوشه و کنار شدم
از آنکه دست و دلش وقت دیدنم لرزید
عجیب نیست بگوید خراب و تار شدم
محمد رفیعی
حوالی: شعر, غزل, محمد رفیعی, یاد گرفتم که
سوار کوپه ی جا مانده از قطار شدم
تو کوه پشت خودت خواستی و من تنها
برای غربت و تنهایی تو غار شدم
مرا چنانکه خودش خواست هر کسی که ندید
شکست و ... سخت به آیینگی دچار شدم
دهان باز مرا مشت ها گره خوردند
قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم
میان کودکی ام ریشه داشت درد و غمم
که فرش بودم و زاییده روی دار شدم
چقدر نقشه کشیدند تا زمین زدنم
که پایمال به هر گوشه و کنار شدم
از آنکه دست و دلش وقت دیدنم لرزید
عجیب نیست بگوید خراب و تار شدم
محمد رفیعی
سلام قرار شد هر روز یا هر چند روز یکبار هر چه از زندگی یاد گرفته ام را بنویسم شاید اینجا هم نوشتم
حوالی: شعر, غزل, محمد رفیعی, یاد گرفتم که