من آدم نیستم
فکر می کردم که از گنجشک ها کم نیستم
حال می بینم که حتی قدر آن هم نیستم
حوالی: شعر, غزل
حال می بینم که حتی قدر آن هم نیستم
دور شو از پیش چشم گل فروش پیر، من
دیگر آن دیوانه گل های مریم نیستم
پا به جنگل می گذارم آهوان رم می کنند
از که می ترسید آهو ها من آدم نیستم
هر نسیمی می تواند شاخه ام را بشکند
بادهای هرزه فهمیدند محکم نیستم
شبنمی سرمست بودم روی گلبرگی سپید
چشم وا کردم همین امروز دیدم نیستم
سید ابولفضل صمدی
حوالی: شعر, غزل