خاطره من
پلک فرو بستی و دوباره شمردی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی
حوالی: شعر, غزل, بداهه, احسان جمشیدی
فرصت پنهان شدن نبود تو بردی
من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم چرا دریغ نخوردی؟
دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی
این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی
خاطره ها رفته اند خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی
فاضل نظری از کتاب آنها
بداهه نوشت
این همه ی غصه من بود که یک عمر
به خنده ی تو دل بستم و تو بریدی احسان جمشیدی
حوالی: شعر, غزل, بداهه, احسان جمشیدی