دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل / بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

اینستاگرام پدیده مرموزی ست.
نمی دانم دقیقا چرا از واژه مرموز استفاده کردم ولی احساس می کنم بهترین واژه برای بیان مفهوم مورد نظرم است.
برای پدیده هایی که اصلا جنبه شادی آوری ندارد جشن بگیری شاد شوی یا خودت را به شاد بودن بزنی بعد خوراک صفحه ات را جور کنی.
مثلا جشن گرفتن شروع به بیگاری کشیده شدن (اینترنی) ... بگذریم
متاسفانه این کار را فقط یک جنسیت، یک شهر، یک طرز فکر، یک سطح اقتصادی و ... انجام نمی دهند و نوعی همه گیر شده است.
حرف های دیگر و آوردن مثال را می گذارم برای فرصتی دیگر.
من خودم هم کمی دچار این موضوع شده بودم ولی سعی کردم که از خودم دورش کنم.(الان شاید بگویید که چه آدم اعصاب خورد کنی است!!)
این مدت که کمتر اینجا مطلب گذاشته ام هم کم و بیش مطالعه شعرهای شاعران و گاهی کتاب های شعر را ادامه داده ام راجع به ادبیات و شعر هم حرفی در دلم مانده بود که باید می گفتم در طی این چند سال اخیر همه یا نزدیک به همه شاعران معاصر دچار افت شده اند و تقریبا تنها کتاب خوب شان همان کتاب اولشان است همه...
پیشنهاد من حافظ است و اگر کمی سلیقه تان با بیدل جور می شود بیدل است.

ساقی بیار باده که ماه صیام رفت
درده قدح که موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان که ندانم ز بیخودی
در عرصه خیال که آمد کدام رفت

بر بوی آن که جرعه جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت

دل را که مرده بود حیاتی به جان رسید
تا بویی از نسیم می‌اش در مشام رفت

زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رند از ره نیاز به دارالسلام رفت

نقد دلی که بود مرا صرف باده شد
قلب سیاه بود از آن در حرام رفت

در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود
می ده که عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ که ره نیافت
گمگشته‌ای که باده نابش به کام رفت

حافظ


حوالی: شعر, روزنوشت, احسان جمشیدی, حافظ
+ انتشار یافته در  پنجشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 2:38  توسط احسان جمشیدی   | 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

جرئتی داد به من شکل دگر خندیدن
یک تنه گاه به هشتاد نفر خندیدن

به هر آن چیز که با چشم خودم می بینم
به هر آن چیز که در مدّ نظر خندیدن

گر شبی باشد و در حلقۀ رندان باشی
می توان از سر شب تا به سحر خندیدن

صبح در بدرقه ی حضرت ایشان با هم
تکه انداختن و تا دم در خندیدن

ذوق باید که تو را آب شود در دل قند
تا شود سهم تو از عمر،شکر خندیدن

گاه گاهی بنشینیم و بخندیم به هم
خنده دار است به هم چند نفر خندیدن!

پیش از این خنده به جز وا شدن نیش نبود
جرئتی داد به من شکل دگر خندیدن

بهترین خنده همین است که من می گویم
یعنی آن گریه که پنهان شده در خندیدن

گر زمین هم خوردی باز در آن حال بخند
خنده دار است به هر حال دَمَر خندیدن

روز و شب خنده کن این کار چه عیبی دارد؟
آدمی را نکند رنجه اگر خندیدن

خنده کن خنده! بدان حد که در آید اشکت
تا کند حال تو را زیر و زبر خندیدن

در جهان هشت هنر را متمایز کردند
هست از جملۀ این هشت هنر خندیدن

 

ناصر فیض - املت دسته دار


 پ ن : دو سه روزی ست حالمان خوب است؛ همین که سخت نمی گیرم؛ همین که فکر نمی کنم؛ همین که غصه نمی خورم؛ همین بی دلیل ...

پ ن :حیف است طایری چو تو در خاکدان غم
        زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت             (حافظ)


حوالی: شعر, طنز, ناصر فیض
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۳ساعت 10:20  توسط احسان جمشیدی   | 

گاهی چقدر عاقل و گاهی چه ابلهم (دو)

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش                حافظ قرابه كش شد و مفتی پیاله نوش
صوفی ز كنج صومعه با پای خم نشست            تا دید محتسب كه سبو می كشد به دوش
احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان            كردم سوال صبحدم از پیر می فروش
گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی            دركش زبان و پرده نگه دار و می بنوش
ساقی بهار می رسد و وجه می نماند              فكری بكن كه خون دل آمد ز غم به جوش
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار           عذرم پذیر و جرم به ذیل كرم بپوش
تا چند همچو شمع زبان آوری كنی                   پروانه مراد رسید ای محب خموش
ای پادشاه صورت و معنی كه مثل تو                نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش
چندان بمان كه خرقه ازرق كند قبول                 بخت جوانت از فلك پیر ژنده پوش
حافظ

 


ذکر چند نکته:
1- قرابه کش: ( صفت ) شراب کشنده باده نوشنده .
2- جناب حافظ صبحدم با جد و جهد فراوان از پیر می فروش (منبع موثق!) سوال فرموده اند در باب احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان و ایشان در پاسخی واضح مرقومه نوشته اند گفتا نه گفتنیست سخن گر چه محرمی / دركش زبان و پرده نگه دار و می بنوش (پاسخ بسیار دیپلماتیک و واضح!) [البته این فقط نگاه ما بود به این چند بیت و حافظ نباید از اما دلگیر شوند یکبار که در همین وبلاگ نوشتم که خلاف شعر(فال) حافظ رخ می دهد (و رخ هم داد!) غزلی با این بیت چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست فال بعدیمان شد(واقعیت محض است بدون شوخی و ...)]
3-این را از یادداشت های قدیمی سال قبل یا شاید هم سال 91 پیدا کردم گفتم شما هم بخندید (خودم که بسیار خندیدم)
وقتی که اندیشه ملتهب شد
انسفالیت
وقتی که ریشه سست شد
ریزش
وقتی که مویی بر باد رفت
عشق
به وجود آمد
آخرش هم نفهمیدیم عشق یک مقوله پاتولوژیک بود یا فیزیولوژیک
دلبسته ی مویی شده ام سخت خدایا
عشق،هوس،رقص،دعا، شاید وُ اما


حوالی: شعر, غزل, حافظ, روزنوشت
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:6  توسط احسان جمشیدی   | 

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست

چند روز پیش برای کاری فالی زدیم از فالمان این بیتها یادمان ماند

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می‌رود ارادت اوست

رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت
چرا که حال نکو در قفای فال نکوست  - حضرت حافظ -

چندی بود که برای هر کاری که فال می زدم خوب نمی آمد تا برای این کار نه چندان مهم باز هم خدا شکر... حالمان نکو گشت


امروز کودک درونمان از دیدن نقاشی بر دیوار دانشکده بیدار شد ما هم کشیدیم این را

البته کمبود امکانات داشتیم و کسی مداد رنگی به ما نمی داد و این مداد رنگی ها را هم از مداد رنگی های باقیمانده دوران کودکی خودمان یافتیم


حوالی: شعر, غزل, حافظ, فال
+ انتشار یافته در  سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 14:40  توسط احسان جمشیدی   | 

فریبت می دهد این فال زیبا/دلم تنگ شماها نیست اینجا!

+حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل آمد که حالم را گرفت:

ما زياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آنچه می پنداشتيم -حمید رجایی-

مدتی است حافظ می خوانم به دلم ماند یک بار بشود این غزل بیاید

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند --مابقی غزل در ادامه مطلب--

مقصر من نیستم که شعر طرب انگیز ! نمی گذارم

+حکیما، تو بر این جوانان مگیر
خدا غم فرستاد، شاعر شدند-عباس احمدی-


حوالی: شعر, غزل, حافظ
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ساعت 16:19  توسط احسان جمشیدی   | 

بهانه اخلاق بود...

فنای من به نسیم بهانه‌ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته‌اند مرا

صائب تبریزی

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

حافظ

درین زمان که عقیم است جمله صحبتها
کناره‌گیر و غنیمت شمار عزلت را

صائب تبریزی


حوالی: شعر, تک بیت, بهانه
+ انتشار یافته در  شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۱ساعت 13:47  توسط احسان جمشیدی   | 

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند/قبای اطلس آن کس که از هنر عاری ست

بنال بلبل اگر با منت سر یاری ست
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری ست

در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافه‌های تاتاری ست

بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاری ست

خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاری ست

لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست

جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداری ست

قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری ست

بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری ست

سحر کرشمه چشمت به خواب می‌دیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری ست

دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری ست
حافظ


حوالی: شعر, غزل, غمگین, اطلس
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۱ساعت 14:11  توسط احسان جمشیدی   | 

پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب، دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد به آواز حزین
گفت: «ای عاشق شوریده‌ی من، خوابت هست؟»

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تُحفه به ما روز اَلَست

آن چه او ریخت به پیمانه‌ی ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مِی و زلف گره گیرِ نگار
ای بسا توبه که چون توبه‌ی حافظ بشکست

حافظ
حوالی: شعر, عاشقانه, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  سه شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:8  توسط احسان جمشیدی   | 

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حسنت  به  اتفاق  ملاحت   جهان  گرفت                   آری  به اتفاق  جهان  می‌توان گرفت

افشای  راز خلوتیان  خواست  کرد شمع                    شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین  آتش نهفته  که  در سینه  من است                   خورشید شعله‌ای ست که در آسمان گرفت

میخواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست              از  غیرت  صبا  نفسش  در دهان گرفت

آسوده  بر  کنار  چو  پرگار  می‌شدم                          دوران  چو نقطه عاقبتم  در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت                     کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان                    زین  فتنه‌ها  که  دامن  آخر زمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید                         از غم  سبک  بر آمد و رطل  گران  گرفت

بر برگ  گل به  خون  شقایق نوشته‌اند                      کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ  چو آب  لطف ز  نظم  تو می‌چکد                     حاسد  چگونه  نکته  تواند  بر  آن  گرفت

حافظ


حوالی: شعر, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ساعت 17:42  توسط احسان جمشیدی   | 

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی

حافظ
حوالی: شعر, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:56  توسط احسان جمشیدی   | 

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

الابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
حوالی: شعر, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:22  توسط احسان جمشیدی   |