دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد

[قسمت اول شعر با صدای استاد] 

دانلود

بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می كنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر
حدیثی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام  

من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟

تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم  
كی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی
و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست   

[قسمت دوم شعر با صدای استاد]

دانلود

به سوی پهندشت بی خداوندی ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

بهل كاین آسمان پاك
چراگاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد
كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمین هایی كه دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم
كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
كسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم كسی اینجاست ؟
كسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا كه لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟ 

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
  

[قسمت سوم شعر با صدای استاد]

دانلود

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملول و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی كه می خواند

جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی كسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
كسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
كه می گویند بمان اینجا ؟
كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟

بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم  

كجا ؟ هر جا كه پیش آید
بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر   

كجا ؟ هر جا كه پیش آید
به آنجایی كه می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی كه می گوید

چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی
كز آن گل كاغذین روید ؟

[قسمت چهارم شعر با صدای استاد]

دانلود

به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست
كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست

كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر
عمر با تازیانه ی شوم و بی رحم خشایرشا
زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده
به سوی سرزمین هایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
كه چونین پاك و پاكیزه ست

به سوی آفتاب شاد صحرایی
كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورق های خود را چون كل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
كه باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم 

مهدی اخوان ثالث

همینطور

مرگ بر
       مرگ ناگهانی
                صد هزار زندگی
                              - در یكی دو ثانیه-
                                   با سقوط علم از آسمان!
- محمد مهدی سیار -

از آسمان به زمین کفچه مار می بارد - مرتضی اميری اسفندقه -

همینطوری : آدما می تونن دوست داشته شدن را انتخاب کنن یا رد کنن

پ ن : هفته ای که گذشت یکی از آن هفته های پر از مشغله بود پنج شنبه و جمعه هفته قبل داشتم مطالب لازم برای ارائه ی رادیولوژی را آماده می کردم و خبر غافلگیرکننده این بود که مادرم هر دو عموهایم را دعوت گرفته بود و اصلاً آن یک روز نمی شد چیزی خواند یا کاری کرد. جمعه اش از صبح تا نزدیک نیمه شب آماده کردن مطالب را ادامه دادم و چیزی سرهم کردم که این شد حاصلش و آن ارائه مسخره تر شد محصولش.
خوبی این هفته این بود که فهمیدم از ابتدای سال 94 هیچ کدام از کلاس های تئوری را سروقت نرفته ام و همیشه قبل از من استاد آمده است. اما سه شنبه باید جزوه می نوشتم و حتماً باید زودتر می رفتم و رفتم از بخت خوب من از آن جلسه ها بود که نوشتنش 8 ساعت و یا شاید کمی هم بیشتر طول کشید.
خوبی دیگر این هفته این بود که وقتی یکی از هم گروهی هایمان با رزیدنت رادیولوژی ارائه داشت از اینکه من از بعضی چیزها سر درمی آوردم رزیدنت رادیولوژی اصلاً تعجب نکرد و گفت شما(منظور هم گروهی هایمان است)چون تازه وارد بیمارستان شده اید و هیچ کدام از دوره های دروس ماژور را نگذرانده اید برایتان مباحث سخت است ولی ایشون (منظورش من بودم) چون این دوره ها را گذرانده کمتر مباحث برایشان مشکل است و من هم مثل آنها بودم تازه وارد محض.  چسبید...


حوالی: شعر, مهدی اخوان ثالث, ننگ, سیاصد
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۴ساعت 17:57  توسط احسان جمشیدی   | 

حالم شبیه آن مرده ای است که گواهی فوت ندارد

گر چه دیروز او بزرگ نبود، گر چه فردای کوچکی دارد
برنمی گردد از تصور خویش، دلخوشی های کوچکی دارد

مثل تنهایی صدف در موج، او دلش از خودش بزرگ تر است
تو ولی جا نمی شوی در آن، این قفس جای کوچکی دارد

ساکنان اتاق های دلش سال ها می روند و می آیند
هیچ کس گم نمی شود در آن، بس که دنیای کوچکی دارد

او دلش مثل ساحلی تنهاست، آه! اصلاً دلیل خوبی نیست
که بخواهی از آن فرار کنی، چون که دریای کوچکی دارد

می گریزد به خانه می آید، ساکت و عاشقانه می آید
بی دلیل و نشانه می آید، اشک امضای کوچکی دارد

ماندنت را گریستی اما، می توانی نایستی اما…
تو که مجبور نیستی اما… عشق «اما»ی کوچکی دارد 

پیش از آنی که پیش تر بروی، تند مانند بادها بدوی
از تو می خواهد از خودش بشوی، چه تقاضای کوچکی دارد!

شاید این گنگ خواب دیده تو را نکشاند به خواب خود اما
هرگز از خواب بر نمی خیزد، آن که رویای کوچکی دارد

آرش فرزام صفت از کتاب قبلاًهای غمگین

یک: این کتاب را خیلی می پسندم و نمی دانم چرا از آن تا کنون شعری اینجا نیاورده ام. من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش(فکر کنم از مولوی)
به این فکر می کنم که دوست و دوستی واقعاً چیست و اصلاً ما با کسانی که وقتمان را ساعت ها با آنها می گذرانیم مثلاً همین هم کلاسی های دانشگاهمان همین آقایان س.م.م یا م.س یا ی.م یا ا.ص یا ... دوست هستیم یا فقط چیزهایی ما را به هم وصل می کنند. هر بار سعی می کنم خودمم را گول بزنم مثلاً بگویم چقدر دیدگاه هایم با س.م.م در موضوعات زیادی به هم نزدیک است یا چقدر این ی.م ساده و بی شیله پیله است و من چقدر سادگی را دوست دارم (چیزی که اصلاً در خودم نمی بینم) یا ... پس ما دوست هستیم اما قبولش همیشه برایم سخت بوده است.
اما این روزها که از پس اتفاق آقای ح.ن در هدر دادن وقت و جوانی با ماست که هیچ قرابت فکری یا بهتر بگویم دنیای مشترک _ به معنای درک مشترک از وقایع _ با من ندارد و می گذرد همانطور ، دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم.
شاید من از واژه دوست درک صحیحی ندارم شاید...
سه: به پیشنهاد یک نفر (دارم سعی می کنم به هر کسی دوست نگویم." هر چند که نوشته بودم و بعد ویرایش کردم") مدتی در حد چند ساعت نه حتی چند روز در اینستاگرام عضو بودم اما هر چه کردم نتوانستم با آن کنار بیایم و با زحمت زیاد آن را Deactive کردم. 
چهار: اوضاعم این طوریه: 
" حالم شبیه آن مرده ای است که گواهی فوت ندارد. "
"نه اصلاً  نمی فهممت سهراب  
ما که سوختیم  
اما تو نگفتی دل خوش سیخی چند؟"


حوالی: شعر, کوتاه نوشت, آرش فرزام صفت, احسان جمشیدی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 19:25  توسط احسان جمشیدی   | 

شعروکتاب

یک: 

تو گفتی که انجامش می دهی
من اما باور نکردم و تهدید کردم که مگر از ...
تو اما گذشتی
و من حالا ترجیح می دهم
وقتم را با خیره شدن به صفحه ی مانیتور بکشم
تا تو "بازی عروس و داماد" بخوانی
و از نیم لحظه های وقتت نگذری

من کشتن را از گذشتن بیشتر دوست دارم
تو ولی همیشه به گذشتن فکر می کنی و نمی کشی
من اما فقط تو را دوست دارم و فکر نمی کنم

*بازی عروس و داماد مجموعه داستان کوتاه نوشته بلقیس سلیمانی 

دو: 

یک لیوان آب کافی نیست
همه ی حوض را سرکشیدم
این قرص اما باز هم در گلویم گیر کرد
پزشکان چه حرفها که نمی زنند
مثلا همین
هر ماه یک شب/یک قرص کامل/با سینه ای فراخ


حوالی: شعر, کوتاه نوشت, احسان جمشیدی, شعروکتاب
+ انتشار یافته در  جمعه چهاردهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 13:22  توسط احسان جمشیدی   | 

شاید صلاحیت بهار رد شده است!؟

آجیل ها و تقویم
به بهار گواهی می دهند
اما در این میان
تکلیف بخاری
روشن نیست
سید حسن حسینی - شاعری در مشعر

دیروز کرمانشاه برف بارید. می خواستم این پست را دیروز بگذارم که مهمان ها و مهمانی رفتن اجازه نداد. 

پ ن 1: عنوان برگرفته از : زمستان دست بردار نیست / صبح نخست نوروز برف می بارد / شاید صلاحیت بهار رد شده است!؟  - سید حسن حسینی - 

پ ن 2: از اواخر بهمن کتاب تازه ای که می خوانم ذهنم را مشغول کرده است و خواندن آن نسبت به خیلی از کتاب های دیگری که خوانده ام وقت بیشتری نسبت به حجم اش گرفته است. نام کتاب ساده است: - بیماری - نوشته Havi Carel ، ترجمه شده توسط احسان کیانی خواه و انتشار یافته توسط نشر گمان.
کتاب توسط خانم جوان فلسفه خوانده ای که به بیماری LAM که یک بیماری صعب العلاج ریوی دچار است؛ نوشته شده است. اما این کتاب قرار نیست که یک رنجنامه باشد بلکه بررسی مشکلات دیدگاه پزشکان و مردم نسبت به بیمار و بیماری است. در کتاب علاوه بر تجربه های شخصی نویسنده دیدگاه های فیلسوفان نسبت به بیماری آمده است. کتاب دارای 5 فصل و چند مقدمه و موخره است. فصل هایی مثل بدن در بیماری ، دنیای اجتماعی بیماری، بیماری به منزله کم توانی و سلامتی در عین بیماری، ترس از مرگ و زندگی در لحظه و دو مقدمه از سرپرست تیم ترجمه سری کتاب های تجربه و هنر زندگی و مقدمه نویسنده در کتاب موجود است .

این قسمت کتاب که می گوید:"یاد گرفتم هم با تکبر مردم بسازم و هم از خودم دورش کنم. خودم را وفق دادم. یاد گرفتم یانوس وار زندگی کنم: جوان در عین حال پیر، به ظاهر سالم اما بیمار، خوشحال و با نشاط اما به شدت غمگین ." اینجا و جلد کتاب اینجا


حوالی: شعر, نو, سید حسن حسینی, معرفی کتاب
+ انتشار یافته در  سه شنبه چهارم فروردین ۱۳۹۴ساعت 14:22  توسط احسان جمشیدی   |