_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من
سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بی وفایی ماست
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست
به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست
فاضل نظری
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی
نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی
اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم ، راست می گویی
فاضل نظری
عمر عزیز صرف دریغ گذشته شد
فرصت گذشت و همت جبران نداشتیم
سودایمان هماره خدا بود و نان و عشق
اما برای اینهمه امکان نداشتیم
اثبات بیگناهی خود را به روز حشر
جز اشک خون اقامه برهان نداشتیم
دندان حرص تیز، ولی نان نبودمان
نان آندمی رسید که دندان نداشتیم
دی شیخ با چراغ همیگشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و... انسان نداشتیم
امروزمان سیاه و مصیبت نبود اگر
تاریخ پرشکوه و درخشان نداشتیم
مؤمن به نفس کافر خود میشدیم کاش
کاری به مشرکان مسلمان نداشتیم
گفتند: «زندهاید»، بگویید زندهایم
گفتیم زندهایم، ولی جان نداشتیم
سیدعبدالجواد موسوی
آن روز که دلباخته خاک شدیم
این چند پرنده آسمان را بردند
***
یا در گره پیچ و خم گیسو بود
یا در گرو اشارت ابرو بود
هو یی که در اول هویزه دیدم
در آخر لااله الا هو بود
سعید حدادیان
دقیق تر بنگر- این غبار از آینه نیست-
خود این منم که در آینه از غبار پرم
درختی ام که پر از قلب های کنده شده ست
زخالکوبی غم های یادگار پرم
نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
برای آمدن مرگ از انتظار پرم
مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم
فاضل نظری گریه های امپراتور
وقتی دلی برای دلی تنگ می شود 
انگار پای عقربه ها لنگ می شود! 
تکراریند پنجره ها و ستاره ها 
خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود 
پیغام آشنا که ندارند بلبلان 
هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود 
احساس می کنی که زمین بی قواره است! 
انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود! 
باران بدون عاطفه خشکی می آورد 
رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود 
هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است 
وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!! 
نغمه مستشار نظامی
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
فاضل نظری
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد 
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد
گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد
با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد
دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد
پلكان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،
گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.
سهراب سپهری
 
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
اي چشم تو از هر چه غزل گيراتر
لبخند تو از خنده ی گل زيباتر
در برکه ی آرام تو حتي مهتاب
صد بار ز خورشيد شده والاتر
تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل
تو قطره ی از شوق شده درياتر
خوبان جهان آنچه تو داري دارند
در عشق تو از يک يکشان بالاتر.
کورس احمدي
سه شنبه شده وباز دلم گرفته کاش...
 
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد 
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد 
فاضل نظری
کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
خلق دلسنگاند و من آیینه با خود میبرم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است میبارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل تنها امتحان پس میدهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت میکنیم
سفرهات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!
فاضل نظری
در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم
روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم
مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم
هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم
بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم
هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم
فاضل نظری
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
فاضل نظری
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
شعر از : آقای فاضل نظری
یک روز  از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب 
خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس
از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم 
حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده
باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول ...!
سعید بیابانکی
چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی
 تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است 
 از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی
 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه 
 از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی
 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود 
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی
 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن 
 قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی
 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم 
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا 
 كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی
 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات 
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی
 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای 
 نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی
حسین منزوی از کتاب از کهربا تا کافور

میخواهمت چنان که شب خسته خواب را 
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت 
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
قیصر امین پور
در میان هر سیب
دانه ها محدود است
در دل هر دانه
سیب ها نامحدود
چیستانی است عجیب
دانه باشیم نه سیب!
کدام را بیشتر می پسندید دانه بودن یا سیب بودن؟
در کنار مرگ ـ اين تنها پرستاري که دارم
ماندهام بيدار، نقش مرگ خود را مينگارم
جادهاي در پيش رو دارم که پاياني ندارد
خستهام، اما هنوز آسيمه سر ره ميسپارم
هر کجا باشم تو را هستم که داري خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بيرون گذارم
بالهاي بستهام را، رفتن پيوستهام را
دستهاي خستهام را از تمناي تو دارم
جستوجو کردم، نديدم هيچ جا آيينهام را
من کدامين اخترم کاين گونه بيرون از مدارم؟
کاش بعد از مرگ حتي، آن منِ پنهان بيايد
تا بکارد شمع آتشناک اشکي بر مزارم
من نميدانم کدامين باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هياهوي غبارم
یوسفعلی میرشکاک
پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند
شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند
برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند
من با یقین کافر،جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند
بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند
فاضل نظری
تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا
در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا
اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا
امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا
با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا
ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا
بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا
« گریه های امپراتور » فاضل نظری
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو 
ببين باقی است روی لحظه هايم جای پای تو
اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می گردم
چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو
دليل خلقت آدم، نخواهی رفت از يادم
خدا هم در دل من پر نخواهد كرد جای تو
صدايم از تو خواهد بود اگر برگردي ای موعود
پر از داغ شقايق هاست آوازم برای تو
تو را من با تمام انتظارم جستجو كردم
كدامين جاده امشب می گذارد سر به پای تو ؟
نشان خانه ات را از تمام شهر پرسيدم
مگر آن سو تر است از اين تمدن روستای تو ؟ 
استاد یوسفعلی میرشکاک
دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعله اي بود كه لرزيد ولي جان نگرفت
دل به هر كس كه رسيديم سپرديم ولي
قصه عاشقي ما سر و سامان نگرفت
تاج سر دادمش و سيم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت
مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصه اي با تو شد آغاز كه... ( پایان نگرفت )
فاضل نظری
پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من 
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
فاضل نظری
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد
" اقلیت " فاضل نظری
به نسیمی همة راه به هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد
سنگ در برکه میاندازم و میپندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم میریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم میریزد
آه، یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
ابوالفضل (فاضل) نظری
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست
فاضل نظری
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانهای است که قربانیات کنند
فاضل نظری