دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

در شب ظلمت به آفتاب رسيديم

در سفر تشنگي به آب رسيديم
خسته تر از خستگي به خواب رسيديم

عشق طلوعي دوباره کرد و من و تو
در شب ظلمت به آفتاب رسيديم

شعله يک حس ناشناخته گل کرد
تا به تمنا، به التهاب رسيديم

آن همه دلبستگي به واژه بدل شد
واژه به واژه به شعر ناب رسيديم


در تب تشويش، بين ماندن و رفتن
ما به معماي بي جواب رسيديم

طاقت ماندن نبود و تاب جدايي
چون به دوراهي انتخاب رسيديم

خسته و سرگشته هر طرف که دويديم
باز به سرچشمه سراب رسيديم

قصه ما هرچه تلخ، هرچه که شيرين
زود به پايان اين کتاب رسيديم!

محمدرضا ترکي
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیستم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:1  توسط احسان جمشیدی   | 

ما شیشه ی عطریم بگویید به سنگ

با دشمن خویشیم دمادم در جنگ
او با دم تیغ آمده ما با دل تنگ

ما رود مدامیم بگویید به تیغ
ما شیشه ی عطریم بگویید به سنگ
میلاد عرفان پور
حوالی: شعر, رباعی, غمگین, جنگ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:34  توسط احسان جمشیدی   | 

خدا تو را برای مهربانی آفریده است

خدا تو را برای مهربانی آفریده است
خدا برای عاشقان چه نقشه ها کشیده است

تو سیب نورسیده ای تو خنده ی بهاری،
که درمیان یک انار سرخ تازه چیده است

نگاه می کنم به آن پرنده ی مهاجر
گمان کنم حکایت دل تو را شنیده است

خدا شب آفرید با همه ستاره هایش
چه چادری برای قامت شما بریده است

خدا غم آفرید و شادی آفرید امّا
تو را فقط برای مهربانی آفریده است

مهدی جهاندار
حوالی: شعر, غزل, مهدی جهاندار
+ انتشار یافته در  چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:31  توسط احسان جمشیدی   | 

اما مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود

از : افشین یداللهی
حوالی: شعر, غزل, افشین یداللهی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 11:15  توسط احسان جمشیدی   | 

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست||| به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست

سفر بهانۀ دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد ِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان ِ تو گرهی ست
گمان مبر که زمان ِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانۀ آغاز ِ بی وفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پرنزدن» حیلۀ رهایی ماست

به روز وصل چه دلبسته ای ؟ که مثل ِ دو خط
به هم رسیدن ِ ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 19:46  توسط احسان جمشیدی   | 

بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس می کردم
در سینه ام پر می زند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم ، مادرم می گفت :
از شانه ام هر روز می چیده ست شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با نا امیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه رنج تو هستم ، راست می گویی

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 19:26  توسط احسان جمشیدی   | 

فرصت گذشت و همت جبران نداشتیم

یک‌عمر غیر دیده گریان نداشتیم
پیراهنی ز یوسف کنعان نداشتیم

عمر عزیز صرف دریغ گذشته شد
فرصت گذشت و همت جبران نداشتیم

سودای‌مان هماره خدا بود و نان و عشق
اما برای این‌همه امکان نداشتیم

اثبات بی‌گناهی خود را به روز حشر
جز اشک خون اقامه برهان نداشتیم

دندان حرص تیز، ولی نان نبودمان
نان آن‌دمی رسید که دندان نداشتیم

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و... انسان نداشتیم

امروزمان سیاه و مصیبت نبود اگر
تاریخ پرشکوه و درخشان نداشتیم

مؤمن به نفس کافر خود می‌شدیم کاش
کاری به مشرکان مسلمان نداشتیم

گفتند: «زنده‌اید»، بگویید زنده‌ایم
گفتیم زنده‌ایم، ولی جان نداشتیم

سیدعبدالجواد موسوی

+ انتشار یافته در  شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 12:41  توسط احسان جمشیدی   | 

غار حرا و دامنه ی کوه طور ... نه ! از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد

روزی که آفرینش انسان شروع شد
این حس عاشقانه ی پنهان شروع شد

غار حرا و دامنه ی کوه طور ... نه !
از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد

همچون بهار ِ حیله گر از باغ عشق من
رفتی و پرسه های خیابان شروع شد

بعد از وداع تلخ درختان و برگ ها
جنگل دلش شکست و زمستان شروع شد

ابری غریب و خسته از این شهر میگذشت
ما را که دید گریه ی باران شروع شد

مردی کنار دفتر عمرش نوشت "عشق"
آتش گرفت دفتر و پایان شروع شد .

سيد محمد موسوي
حوالی: شعر, غزل, سيد محمد موسوي
+ انتشار یافته در  جمعه یازدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 10:25  توسط احسان جمشیدی   | 

قرآن به سر گرفتم و گفتم سلام عشق!

سلام راستش را بخواهید فکرش را نمی کردم که در طی کمتر از 2 ماه پست 100 ام را هم رد کنم برای همین دنبال شعری با ارزش با قدر می گشتم و در فضایی که به عاشورا تجلی قدر خدا نزدیک می شویم شعری عاشقانه در حال و هوای شب قدر یافتم تا آن را بنگریم برای روز قدرمان عاشورا آماده شویم...
 
قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق!
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق

با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق

ترسم که در سماع کشانم قنوت را
وقتی که قبله گاه تو باشی، امام عشق

از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق

سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق...

علیرضا بدیع، شاعر جوان اما صاحب نام نیشابوری 
+ انتشار یافته در  چهارشنبه نهم آذر ۱۳۹۰ساعت 17:13  توسط احسان جمشیدی   | 

آنچه خدا خواست همان می‌شود وانچه دلت خواست نه آن می‌شود

دوش که غم پرده ما می‌درید
خار غم اندر دل ما می‌خلید

در بَرِ استاد خرد پیشه‌ام
طرح نمودم غم و اندیشه‌ام

کاو به کف آیینه تدبیر داشت
بخت جوان و خرد پیر داشت

پیر خرد پیشه و نورانی‌ام
برد ز دل زنگ پریشانی‌ام

گفت که «در زندگی ‌آزاد باش!
هان! گذران است جهان شاد باش!

رو به خودت نسبت هستی مده!
دل به چنین مستی و پستی مده!

زانچه نداری ز چه افسرده‌ای
وز غم و اندوه دل آزرده‌ای؟!

گر ببرد ور بدهد دست دوست
ور بِبَرد ور بنهد مُلک اوست

ور بِکِشی یا بکُشی دیو غم
کج نشود دست قضا را قلم

آنچه خدا خواست همان می‌شود
وانچه دلت خواست نه آن می‌شود

علامه سید محمد حسین طباطبایی
حوالی: شعر, مثنوی, علامه سید محمد حسین طباطبایی, خدا
+ انتشار یافته در  سه شنبه هشتم آذر ۱۳۹۰ساعت 15:52  توسط احسان جمشیدی   | 

چند دوبیتی در فضای کربلاها!

یک عده نشان بی نشان را بردند
یک عده نشان این و آن را بردند

آن روز که دلباخته خاک شدیم
این چند پرنده آسمان را بردند

***

یا در گره پیچ و خم گیسو بود
یا در گرو اشارت ابرو بود

هو یی که در اول هویزه دیدم
در آخر لااله الا هو بود

سعید حدادیان

+ انتشار یافته در  یکشنبه ششم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:43  توسط احسان جمشیدی   | 

اگر دلم ٬ که از اندوه روزگار پرم

اگر سرم ٬ که از انکار کردگار پرم
اگر دلم ٬ که از اندوه روزگار پرم

دقیق تر بنگر- این غبار از آینه نیست-
خود این منم که در آینه از غبار پرم

درختی ام که پر از قلب های کنده شده ست
زخالکوبی غم های یادگار پرم

نه اهل کشتی نوح و نه سر نهاده به کوه
برای آمدن مرگ از انتظار پرم

مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم

فاضل نظری گریه های امپراتور


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  شنبه پنجم آذر ۱۳۹۰ساعت 17:22  توسط احسان جمشیدی   | 

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود انگار پای عقربه ها لنگ می شود!

دل تنگی :

وقتی دلی برای دلی تنگ می شود
انگار پای عقربه ها لنگ می شود!

تکراریند پنجره ها و ستاره ها
خورشید بی درخشش و گل، سنگ می شود

پیغام آشنا که ندارند بلبلان
هر ساز و هر ترانه بد آهنگ می شود

احساس می کنی که زمین بی قواره است!
انگار هر وجب دو سه فرسنگ می شود!

باران بدون عاطفه خشکی می آورد
رنگین کمان یخ زده بی رنگ می شود

هر کس به جز عزیز دلت یک غریبه است
وقتی دلت برای دلی تنگ می شود!!!

نغمه مستشار نظامی

+ انتشار یافته در  پنجشنبه سوم آذر ۱۳۹۰ساعت 18:0  توسط احسان جمشیدی   | 

اشعاری از سید حسن حسینی

امروز از دانشکده که به خانه آمدم عصبی خسته و گرفته بودم به پیشنهاد یکی از دوستان چند شعر از سید حسن حسینی را در جستجوگر جستجو کردم و از سویی دل گرفته ام کمی.... اما از سوی دیگر ناراحت شدم که چرا سید حسن حسینی را دیر شناخته ام...
چند شعر از او
سرقت

شاعری
آینه‌ای را دزید
روی آیینه‌ی مسروقه نوشت:
بیدلی در همه احوال خدا با او بود!

طریقت نو

زاهدی نوبنیاد
راه و رسم عرفا پیشه گرفت
لنگ مرغی برداشت
و به آهنگ حزین آه کشید:
«مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک!»

آرامش

شاعری
وام گرفت
شعرش آرام گرفت!

اشتباه

شاعری قبله‌نما را گم کرد
سجده بر
مردم کرد!

باز هم از او خواهم گفت...
حوالی: شعر, نو, سید حسن حسینی
+ انتشار یافته در  شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:44  توسط احسان جمشیدی   | 

ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

شب در طلسم پنجره وا مانده بود و من
بغضی میان حنجره جا مانده بود و من

در خانه ای که آینه حسی سه گانه داشت
ابلیس مانده بود و خدا مانده بود و من

هم آب توبه بود در آنجا و هم شراب
اخلاص در کنار ریا مانده بود و من

می رفت دل به وسوسه اما هنوز هم
یک پرده از حریر حیا مانده بود و من

ابلیس با خدا به تفاهم نمی رسید
کابوس ها و دغدغه ها مانده بود و من

وقتی که پلک پنجره یکباره بسته شد
انبوه گیسوان رها مانده بود و من

فردا که آن برهنه معصوم رفته بود
ابلیس با هزار چرا مانده بود و من

محمد سلمانی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 11:36  توسط احسان جمشیدی   | 

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  چهارشنبه بیست و پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 11:24  توسط احسان جمشیدی   | 

دل خوش عشق شما نيستم اي اهل زمين/ به خداوندكه معشوقه ي من بالايي ست

به همان قدر كه چشم تو پر از زيبايي ست
بي تو دنياي من اي دوست پر از تنهايي ست

اين غزل هاي زلالي كه ز من مي شنوي
چشمه ي جاري اندوه دلي دريايي ست

چند وقت است كه بازيچه ي مردم شده ام
گر چه بازيچه شدن نيز خودش دنيايي ست

دل به دريا زده ام تا باز آغاز كنم
ماجرايي كه سر انجامش يك رسوايي ست

امشب اي آينه تكليف مرا روشن كن
حق به دست دل من؟ عقل؟ و يا زيبايي ست

دل خوش عشق شما نيستم اي اهل زمين
به خداوندكه معشوقه ي من بالايي ست

اين غزل نيز دل تنگ مرا باز نكرد
روح من تشنه ي يك زمزمه ي نيمابي ست

بهروز یاسمی - شاعر ایلامی
حوالی: شعر, غزل, بهروز یاسمی
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:41  توسط احسان جمشیدی   | 

یش‌بینی هوای این و آن درست نیست

دل به ابرهای هرزه خوش نکن
روی با ستارگان ترش نکن!
هیچ، هیچ، هیچ
هیچ غیر حرف آسمان درست نیست
آسمان هر آن‌چه دود را ز یاد می‌برد
پیش‌بینی هوای این و آن درست نیست!
موضع خروسکان بادسنج را باد می برد!

علی محمد مودب
حوالی: شعر, نو, علی محمد مودب
+ انتشار یافته در  شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:38  توسط احسان جمشیدی   | 

چند دوبیتی از قیصر امین پور

گفتم که: چرا دشمنت افکند به مرگ؟
گفتا که: چو دوست بود خرسند به مرگ

گفتم که: وصیتی نداری؟ خندید
یعنی که همین بس است: لبخند به مرگ
********
آن‌سان که نسیم برگ را می‌بوسد
یا حادثه زین و برگ را می‌بوسد

وقتی لبِ پلکِ خسته‌اش را می‌بست
گفتی که لبان مرگ را می‌بوسد
********
آهنگ و سرود لب‌تان سوختن است
اندیشه روز و شب‌تان سوختن است

این چیست میان تو و پروانه و شمع؟
کز روز ازل مذهب‌تان سوختن است
حوالی: شعر, دوبیتی, قیصر امین پور
+ انتشار یافته در  شنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:32  توسط احسان جمشیدی   | 

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد

علی اصغر داوری
حوالی: علی اصغر داوری, شعر, غزل
+ انتشار یافته در  جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:52  توسط احسان جمشیدی   | 

بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است

شب تنهايي خوب:
گوش كن، دور ترين مرغ جهان مي خواند.
شب سليس است، و يكدست، و باز.
شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل،‌ماه را مي شنوند.

پلكان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم،

گوش كن، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا.
چشم تو زينت تاريكي نيست.
پلك ها را بتكان، كفش به پا كن، و بيا.
و يا تا جايي، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشنيد با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند.
پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت:
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.

سهراب سپهری

+ انتشار یافته در  پنجشنبه نوزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:18  توسط احسان جمشیدی   | 

كسي كه طعم زبان عسل نمي فهمد / تو هرچه هم كه بخواني غزل، نمي فهمد

كسي كه طعم زبان عسل نمي فهمد
تو هرچه هم كه بخواني غزل، نمي فهمد

 “حكايت نرود ميخ آ هنين در سنگ”
نگو به سنگ، كه ضرب المثل نمي فهمد

كسي كه صنعت تشبيه را نمي داند
ركوع ماه و طواف زحل نمي فهمد

ميان آينه و آب و شانه و گيسو
لطيفه اي است كه آن را كچل نمي فهمد

حديث درد به پايان نمي رسد اما
هزار حيف كه اين را اجل نمي فهمد

مرتضی آخرتی


حوالی: شعر, غزل, سيد مرتضي كرامتي
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 21:35  توسط احسان جمشیدی   | 

یک رباعی از میلاد عرفان پور

ماه از سر شب تو را تماشا مي کرد
باران به زمين ، نام  تو انشا مي کرد

بر کار دل ما گره انداخت نسيم
وقتي گره زلف تو را وا مي کرد
میلاد عرفان پور
حوالی: شعر, رباعی, میلاد عرفان پور
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 21:0  توسط احسان جمشیدی   | 

ورق روشن وقت

از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
 
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
 
 ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
 
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.

 روزهاشان پرتقالی باد!

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....
سهراب سپهری
حوالی: شعر, نو, سهراب سپهری, شعروگرافی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:32  توسط احسان جمشیدی   | 

سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی

در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
آری طریق دولت چالاکی است و چستی

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی

در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی

خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
ای کوته آستینان تا کی درازدستی

حافظ
حوالی: شعر, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:56  توسط احسان جمشیدی   | 

خوبان جهان آنچه تو داري دارند

اي چشم تو از هر چه غزل گيراتر
لبخند تو از خنده ی گل زيباتر

در برکه ی آرام تو حتي مهتاب
صد بار ز خورشيد شده والاتر

تو پنجره ی وا شده بر هر جنگل
تو قطره ی از شوق شده درياتر

خوبان جهان آنچه تو داري دارند
در عشق تو از يک يکشان بالاتر.

کورس احمدي


حوالی: شعر, غزل, کورس احمدي
+ انتشار یافته در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:16  توسط احسان جمشیدی   | 

زیارت

سه شنبه شده وباز دلم گرفته کاش...

 حرم حضرت معصومه قم شب

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:22  توسط احسان جمشیدی   | 

آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است...!

کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است
از جواهرخانه خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است

خلق دلسنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم
بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است!

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:13  توسط احسان جمشیدی   | 

طلسم

در گذر از عاشقان رسید به فالم
دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست
نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد
در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد
منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش
کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد
در جگرم آتش است از که بنالم

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:11  توسط احسان جمشیدی   | 

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 15:30  توسط احسان جمشیدی   | 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

شعر از : آقای فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 15:27  توسط احسان جمشیدی   | 

تحت تعقیب ...

یک روز  از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب

خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تاسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس

از سکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم

حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده

باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول ...!

سعید بیابانکی


حوالی: سعید بیابانکی, شعر
+ انتشار یافته در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:57  توسط احسان جمشیدی   | 

بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی

چگونه بال زنم تا به ناكجا كه تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا كه تویی

 تمام طول خط از نقطه ی كه پر شده است
 از ابتدا كه تویی تا به انتها كه تویی

 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما كه منم تا من و شما كه تویی

 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا كه تویی

 به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
 قدیم تازه و بی مرز بسته تا كه تویی

 به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا كه تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 كسی نشسته در آنسوی ماجرا كه تویی

 نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا كه تویی

 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 نوشته ها كه تویی نانوشته ها كه تویی

حسین منزوی از کتاب از کهربا تا کافور


حوالی: حسین منزوی, شعر, غزل
+ انتشار یافته در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:54  توسط احسان جمشیدی   | 

از سبز به سبز

من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.

بره روشن

***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.

سهراب سپهری

حوالی: شعر, نو, سهراب سپهری, شعروگرافی
+ انتشار یافته در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:42  توسط احسان جمشیدی   | 

به باغ همسفران

صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است

کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

سهراب سپهری
حوالی: شعر, نو, سهراب سپهری
+ انتشار یافته در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:32  توسط احسان جمشیدی   | 

آب کم جو تشنگی آور بدست

آن نیاز مریمی بودست و درد
که چنان طفلی سخن آغاز کرد

جزو او بی او برای او بگفت
جزو جزوت گفت دارد در نهفت

دست و پا شاهد شوندت ای رهی
منکری را چند دست و پا نهی

ور نباشی مستحق شرح و گفت
ناطقه‌ی ناطق ترا دید و بخفت

هر چه رویید از پی محتاج رست
تا بیابد طالبی چیزی که جست

حق تعالی گر سماوات آفرید
از برای دفع حاجات آفرید

هر کجا دردی دوا آنجا رود
هر کجا فقری نوا آنجا رود

هر کجا مشکل جواب آنجا رود
هر کجا کشتیست آب آنجا رود

آب کم جو تشنگی آور بدست
تا بجوشد آب از بالا و پست

تا نزاید طفلک نازک گلو
کی روان گردد ز پستان شیر او

رو بدین بالا و پستیها بدو
تا شوی تشنه و حرارت را گرو

بعد از آن بانگ زنبور هوا
بانگ آب جو بنوشی ای کیا

حاجت تو کم نباشد از حشیش
آب را گیری سوی او می‌کشیش

گوش گیری آب را تو می‌کشی
سوی زرع خشک تا یابد خوشی

زرع جان را کش جواهر مضمرست
ابر رحمت پر ز آب کوثرست

تا سقاهم ربهم آید خطاب
تشنه باش الله اعلم بالصواب

مولانا
حوالی: شعر, مثنوی, مولانا
+ انتشار یافته در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:12  توسط احسان جمشیدی   | 

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته‌ای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی، می‌آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

 قیصر امین پور


حوالی: قیصر امین پور, شعر, غزل
+ انتشار یافته در  جمعه سیزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:32  توسط احسان جمشیدی   | 

دانه باشیم نه سیب!

در ميان هر سيب دانه اي محدود است ، در دل هر دانه سيب ها نامحدود ، چيستاني ست عجيب ، دانه باشيم نه سيب!

در میان هر سیب
دانه ها محدود است
در دل هر دانه
سیب ها نامحدود
چیستانی است عجیب
دانه باشیم نه سیب!

کدام را بیشتر می پسندید دانه بودن یا سیب بودن؟

+ انتشار یافته در  جمعه سیزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 11:7  توسط احسان جمشیدی   | 

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم در باد و آتش خانه  می کردم

چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

سرم را مثل سیبی سرخ صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

علیرضا قزوه
حوالی: شعر, غزل, علیرضا قزوه
+ انتشار یافته در  جمعه سیزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 10:57  توسط احسان جمشیدی   | 

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

الابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من

مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من

یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نیاز من

حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
حوالی: شعر, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:22  توسط احسان جمشیدی   | 

در کنار مرگ

در کنار مرگ ـ اين تنها پرستاري که دارم
مانده‌ام بيدار، نقش مرگ خود را مي‌نگارم

جاده‌اي در پيش رو دارم که پاياني ندارد
خسته‌ام، ‌اما هنوز آسيمه سر ره مي‌سپارم

هر کجا باشم تو را هستم که داري خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بيرون گذارم

بالهاي بسته‌ام را، رفتن پيوسته‌ام را
دستهاي خسته‌ام را از تمناي تو دارم

جست‌وجو کردم، نديدم هيچ جا آيينه‌ام را
من کدامين اخترم کاين گونه بيرون از مدارم؟

کاش بعد از مرگ حتي، آن منِ پنهان بيايد
تا بکارد شمع آتشناک اشکي بر مزارم

من نمي‌دانم کدامين باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هياهوي غبارم

یوسفعلی میرشکاک


حوالی: استاد یوسفعلی میرشکاک, شعر, غزل
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:30  توسط احسان جمشیدی   | 

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر،جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:50  توسط احسان جمشیدی   | 

شاید دعای خسته دلان مستجاب شد

افتاد، خم شدم که برش دارم آب شد
فرقی نکرد آدم و گندم خراب شد

از ابتدای خلقتمان معصیت شکفت
وجدانمان دچار هزاران عذاب شد

رفتیم تا گلیم خود از گل بری کنیم
بهتر نشد که هیچ، زد و منجلاب شد

بعدش بهار در خم این کوچه باغ مُرد
ولگرد شهر یک شَبه عالیجناب شد

دیروز مردی از سر زیبایی و جمال
در پیش چشم ما به زنی انتخاب شد

امروز دامن همه ی دختران شهر
کوتاهتر به کوری چشم حجاب شد

فردا کدام فاجعه رخ می دهد عزیز؟
در ملّتی که عفت و غیرت سراب شد

دیگر دعا کنید خدا مرگمان دهد
شاید دعای خسته دلان مستجاب شد

این آبرو به غالب یک رو درآمد و
افتاد، خم شدم که برش دارم آب شد

فرامرز عرب عامری
حوالی: شعر, غزل, فرامرز عرب عامری
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:40  توسط احسان جمشیدی   | 

نگاه ساده‌ی مرا چرید و رفت سطر بعد

نگاه ساده‌ی مرا چرید و رفت سطر بعد
نشد اسیر قافیه ، پرید و رفت سطر بعد

از آن زنی که رو‌به‌رو همیشه فخر می‌فروخت
کمی هوس به رایگان خرید و رفت سطر بعد

شریک دزد بوده و رفیق قافله ، ولی
عذاب سرخ عشق را چشید و رفت سطر بعد

ببین ! پلیس زندگی همیشه دیر می‌رسد
و دزد لحظه‌های من دوید و رفت سطر بعد

نشست توی این ردیف و خط تیره‌ای عمود
به روی خط سینه‌ام کشید و رفت سطر بعد

و پیش پای زندگی ، کمی جلوتر از شما
به خط واحد خدا رسید و رفت سطر بعد

و روی بیت آخرم که سطر آخرش نبود
تمام هستی مرا جوید و رفت سطر بعد
اسماعیل موسوی
حوالی: شعر, غزل, اسماعیل موسوی
+ انتشار یافته در  چهارشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:35  توسط احسان جمشیدی   | 

اين عادت است از ابتدا کم می‌آورم

اين عادت است از ابتدا کم می‌آورم
نزديکِ "می‌رسم به شما" کم می‌آورم

جمعه؛ هوای کوچه که بارانی است باز
من در هوای جمعه تو را کم می‌آورم

از پشت سر کسی به صدا می‌نويسدم
با اين که می‌رسم به صدا، کم می‌آورم

حالا تو هستی و من و يک پنجره سکوت
از قصد نيست، نه! به خدا کم می‌آورم

تو توی دفتر شعر من جا نمی‌شوی
پرواز می کنی به هوا ... کم می‌آورم

گنجشک، شعر، آدم و خرما؛ قشنگ نيست؟!
نه! عصر پنجشنبه کجا کم می‌آورم؟؟

دوباره انتهای غزل گريه‌ام گرفت
يک شب بيا بگو که چرا کم می‌آورم!!! 

 اسماعیل موسوی
حوالی: شعر, غزل, اسماعیل موسوی
+ انتشار یافته در  سه شنبه دهم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:57  توسط احسان جمشیدی   | 

لبيك

خدا را حلقۀ کعبه‌ست این یا حلقۀ مویت
چه دور افتاده‌ام از حجراسماعیل پهــلویت

تمام عاشقان بر گرد گیسوی تو می‌چرخند
بخوان امسال ما را هم به بیت الله گیسویت

شبی از خطّ نسخ روی ماهت پرده را بردار
شکسته قلب‌ها را خطّ نستعلیق ابرویت

نه تنها چشم هایت سورة والشّمس می خوانند
به المیزان قسم، تفسیر یوسف می‌کند رویت

تعالی الله خود لبّیک اللّهم لبّیکی
چه لبّیکی که در هفت آسمان پیچیده هوهویت....

علیرضا قزوه
حوالی: شعر, غزل, علیرضا قزوه
+ انتشار یافته در  سه شنبه دهم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:43  توسط احسان جمشیدی   | 

یاران خراسانی  مقام معظم رهبری

سرخوش ز سبوی غم  پنهانی  خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

در بزم  وصال  تو  نگویم  زکم و بیش
چون آیینه خوکرده به حیرانی خویشم

لب  باز  نکردم به خروشی و فغانی
من  محرم  راز دل  طوفانی  خویشم

یک  چند پشیمان شدم از رندی و مستی       
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان به گران جانی خویشم

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر        
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

هر چند امین بسته  دنیا نیم اما           
دلبسته ی یاران خراسانی خویشم

مقام معظم رهبری
حوالی: شعر, غزل, مقام معظم رهبری
+ انتشار یافته در  دوشنبه نهم آبان ۱۳۹۰ساعت 15:2  توسط احسان جمشیدی   | 

مسئله ی پاک شده

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار ، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است نا خدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بار ها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می راندم به سوی جهنم چرا خدا

ای دل خلاف هروله حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل درافتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا

« گریه های امپراتور » فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  دوشنبه نهم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:58  توسط احسان جمشیدی   | 

دنیا دهن کجی ست به الاکلنگ ها

پیشانی ات سیاه مبادا به ننگ ها
ای ماه! ای مراد تمام پلنگ ها!

این برکه ها برای تو بسیار کوچک اند
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها

آراسته ست ظاهر رنگین کمان ولی
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها

یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری
دنیا دهن کجی ست به الاکلنگ ها

من چند روز پیش دلی را شکسته ام
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

علیرضا بدیع
حوالی: شعر, غزل, علیرضا بدیع
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 17:8  توسط احسان جمشیدی   | 

نام من عشق است ، آیا میشناسیدم

نام من عشق است ، آیا میشناسیدم ؟
زخمی ام ، زخمی سراپا میشناسیدم ؟

با شما طی کرده ام راه درازی را...
خسته هستم خسته ، آیا میشناسیدم ؟

راه شش صد ساله ای از دفتر حافظ
تا غزل های شما ، آیا میشناسیدم ؟

این زمانم گر چه ابر تیره پوشیدست
من همان خورشیدم ، آیا میشناسیدم ؟

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده ازپا را میشناسیدم ؟

میشناسد چشم هایم چهره هاتان را
همچنانی که شما ها میشناسیدم

این چنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیم به حاشا میشناسیدم ؟

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رود های روح دریا میشناسیدم ؟

اصل من بودم ، بهانه بود فرعی بود
عشق قیس و حسن لیلا میشناسیدم ؟

در کفه فرهاد تیغه من نهادم من
من بریدم بیستون را میشناسیدم ؟

مسخ کرده چهرام را گر چه این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم ؟

من همانم آشنای سالهای دور
رفته ام از یادتان ، یا میشناسیدم ؟

حسین منزوی
حوالی: شعر, غزل, حسین منزوی
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 17:2  توسط احسان جمشیدی   | 

خوشبخت شما که مرگ را زیسته‌اید

آن‌سان که درخت، برگ را زیسته‌اید
در عریانی، تگرگ را زیسته‌اید

بیچاره به ما که زندگی را مردیم
خوشبخت شما که مرگ را زیسته‌اید

بیژن ارژن
حوالی: شعر, رباعی, بیژن ارژن
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:22  توسط احسان جمشیدی   | 

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ   

آن نه عشق است که بتوان بر غمخوارش برد
یا توان طبل‌زنان بر سر بازارش برد

عشق می‌خواهم از آن‌سان که رهایی باشد
هم از آن عشق که منصور، سر دارش برد

عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت
نه که گویند خسی بود که جوبارش برد

دلت ایثار کن آن‌سان که حقی با حقدار
نه که کالاش کنی، گویی طرارش برد

شوکتی بود در این شیوه شیرین روزی
عشق بازاری ما رونق بازارش برد

عشق یعنی قلم از تیشه و دفتر از سنگ
که به عمری نتوان دست در آثارش برد

مرد میدانی اگر باشد از این جوهر ناب
کاری از پیش رود کارستان ک «آرش» برد

حسین منزوی
حوالی: شعر, غزل, حسین منزوی
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:12  توسط احسان جمشیدی   | 

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو

تمام خاک را گشتم به دنبال صدای تو
ببين باقی است روی لحظه هايم جای پای تو

اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می گردم
چرا دست از سر من بر نمی دارد هوای تو

دليل خلقت آدم، نخواهی رفت از يادم
خدا هم در دل من پر نخواهد كرد جای تو

صدايم از تو خواهد بود اگر برگردي ای موعود
پر از داغ شقايق هاست آوازم برای تو

تو را من با تمام انتظارم جستجو كردم
كدامين جاده امشب می گذارد سر به پای تو ؟

نشان خانه ات را از تمام شهر پرسيدم
مگر آن سو تر است از اين تمدن روستای تو ؟

 استاد یوسفعلی میرشکاک


حوالی: استاد یوسفعلی میرشکاک, شعر, غزل
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 16:0  توسط احسان جمشیدی   | 

نجیب مثل نگاهش بلند مثل تمنا

نجیب مثل نگاهش بلند مثل تمنا
گلی شکفته و در دل نشسته یکه و تنها

شبیه لحظه نابی که در کشاکش طوفان
صدف گهر بنشاند به چشم ساحل دریا

شبیه خلوت یوشی که در غیاب صفورا
به ناگهان بنشاند فسانه در دل نیما

شبیه هر چه بگویم شبیه هرچه بخوانی
شبیه قصه ی مجنون شبیه حرمت لیلا

تمام وجه شباهت درست بود به جز آن
دوباره دیدن رویش همیشه وعده فردا

حمید آب آذر شهر دشتستان استان بوشهر اثر داغ مانده بر شانه زمین
حوالی: شعر, غزل, حمید آب آذر
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 15:54  توسط احسان جمشیدی   | 

بسم الله الرحمن الرحیم

به تماشا سوگند
و به آغاز كلام
و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
***
حرفهایم، مثل یك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست
كه اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
***
و به آنان گفتم :
سنگ آرایش كوهستان نیست
همچنانی كه فلز، زیوری نیست به اندام كلنگ.
در كف دست زمین گوهر ناپیدایی است
كه رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
***
و من آنان را، به صدای قدم پیك بشارت دادم
و به نزدیكی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.
***
و به آنان گفتم:
هر كه در حافظه چو ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان بر چیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
***
زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز كنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم كه بهم می گفتند:
سحر میداند، سحر!
***
سر هر كوه رسولی دیدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كردیم
تا كلاه از سرشان بردارد.
چشمشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت كردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.

سهراب سپهری

برای توضیحاتی می توانید به ادامه مطلب مراجعه کنید
حوالی: شعر, نو, تحلیل شعر
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:24  توسط احسان جمشیدی   | 

دو قدم مانده به گل

خانه‌ی دوست کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار.‏
آسمان مکثی کرد.‏
رهگذر شاخه‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:‏
‏« نرسیده به درخت،
کوچه‌باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است.‏
می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ، سر به در می‌آرد،
پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،
دو قدم مانده به گل،
پای فواره‌ی جاوید اساطیر زمین می‌ مانی ‏
و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد.‏
در صمیمیت سیال فضا،‌ خش خشی می‌شنوی:‏
کودکی می‌بینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور‏
و از او می‌پرسی ‏
خانه‌ی دوست کجاست.

سهراب سپهری
حوالی: شعر, نو, دو قدم مانده به گل
+ انتشار یافته در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 9:23  توسط احسان جمشیدی   | 

پریشانان پری را می پرستند

پریشانان  پری را می پرستند
گدایان گوهری را می پرستند

بت بوداییان از جنس رقص است
اگر نیلوفری را می پرستند

دل ساقی هزاران دور خون شد
که مستان ساغری را می پرستند

اگر جمع پرستوها گسسته ست
بهار پرپری را می پرستند

قیامت را نمی بینند آنان
که صور محشری را می پرستند

خبر از دین مداحان ندارم
خطیبان منبری را می پرستند

سواران پرچمی را می ستایند
دلیران سنگری را می پرستند

چه می دانند اینان از شهیدان
که خون و خنجری را می پرستند

خدا را عالمان و مفتیان هم
کتاب و دفتری را می پرستند

به بیت الله رفتم دیدم این قوم
به جای او دری را می پرستند

گناه از چشم و گوش بسته ماست
که این کوران کری را می پرستند

صدای اعتراضی نیست اینجا
ابوذرها زری را می پرستند

خوشا آنان که دور از این جماعت
خدای دیگری را می پرستند
علیرضا قزوه
حوالی: شعر, مذهبی, سیاسی
+ انتشار یافته در  شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:48  توسط احسان جمشیدی   | 

زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت (تاوان)

دشت خشكيد و زمين سوخت و باران نگرفت
زندگي بعد تو بر هيچ كس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولي خيره نماند
شعله اي بود كه لرزيد ولي جان نگرفت

دل به هر كس كه رسيديم سپرديم ولي
قصه عاشقي ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سيم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمايه به تاوان نگرفت

مثل نوري كه به سوي ابديت جاريست
قصه اي با تو شد آغاز كه... ( پایان نگرفت )

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:39  توسط احسان جمشیدی   | 

پلنگ سنگی

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم

تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم

مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم

کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم

تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت 10:59  توسط احسان جمشیدی   | 

خلوت

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

" اقلیت " فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, عقل, عشق
+ انتشار یافته در  جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت 10:56  توسط احسان جمشیدی   | 

تو حاضری

گاهی اگربا ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی

گاهی اگر در چاه ،مانند پدر،آه
اندوه مادر راحکایت کرده باشی

گاهی اگر زیردرختان مدینه
بعد از زیارت استراحت کرده باشی

گاهی اگر بعد از وضومکثی کنی تا
آیینه ای راغرق حیرت کرده باشی

حتی اگر بی آن که مشتاقان بدانند
گاهی نمازی را امامت کرده باشی

یا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حدیثی را روایت كرده باشی

یا در میان کوچه های سرد و تاریک
نان وپنیر وعشق،قسمت کرده باشی

پس مردمک های نگاه ما عقیم اند
تو حاضری بی آن که غیبت کرده باشی!

نغمه مستشار نظامی
حوالی: شعر, غزل, دلتنگی, انتظار
+ انتشار یافته در  جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت 10:31  توسط احسان جمشیدی   | 

حاصل عقل

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

ابوالفضل (فاضل) نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت 0:23  توسط احسان جمشیدی   | 

مهتاب

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مساله هاست

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  پنجشنبه پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:58  توسط احسان جمشیدی   | 

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, شاخه گلی برای مزار, یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
+ انتشار یافته در  پنجشنبه پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:55  توسط احسان جمشیدی   | 

دلم گرفتــه و دستم عجیب می لرزد

دلم گرفتــه و دستم عجیب می لرزد
شبیه شاپـــــرکی بـرصلیب می لرزد

شکفته بر لب من نغمه های دلتنگی
از این تـرانــــه نگاهی نجیب می لرزد

چقدر پیچک پاهای خسته ات باشم
که پا به پای تو دست فریب می لرزد

تو از تبار بهشتی، نه مثل من از خاک
دل هوس زده از عطر سیب می لرزد!

ترنج داده به دستم خدا و تیغ نگاه...
به لب تلاوت  امن یجیب می لــرزد

خانم جبه داری
حوالی: شعر, غزل, غمگین, دل تنگی
+ انتشار یافته در  پنجشنبه پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:28  توسط احسان جمشیدی   | 

مطالب جدیدتر