دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را نهاد

اعتبار سر بلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عاشقانه
+ انتشار یافته در  جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 16:13  توسط احسان جمشیدی   | 

یک عمر...

یک عمر پس انداز پدر تردید است

چیزی که نیندوخته ایم امید است

صندوقچه ی جواهرات مادر

جفتی صدف پر آب مروارید است

جلیل صفربیگی


حوالی: شعر, رباعی, غمگین
+ انتشار یافته در  سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ساعت 10:27  توسط احسان جمشیدی   | 

نفرین به تو تندیس آزادی

نفرین به تو تندیس آزادی
دیدند دست افشان و پاکوبان تو را امروز
بر نعش خونین یلی از خطه ایران
زان پس که آشفتی
خواب هزار و یک شب بغداد را دیروز

نفرین به تو تندیس آزادی
هرجا که قلبی پاره شد هرجا دلی لرزید
هرجا که نعش بی گناهی بر زمین غلطید
تو ایستاده بودی آنجا می زدی لبخند
با آن نگاه خیره و مرموز
در چشم ها کابوس کشتن آتش افروزی
نفرین به تو تندیس آزادی

مجسمه آزادی
رضا شیبانی-21دی 90
روز شهادت


حوالی: شعر, نو, شهید مصطفی احمدی روشن
+ انتشار یافته در  سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۰ساعت 9:55  توسط احسان جمشیدی   | 

این است که من معتقدم؛ عشق زمینی ست

تقدیر، نه در رمل نه در کاسه ی چینی ست؟!
آینده ی ما دورتر از آینه بینی ست 

ما هر چه دویدیم، به جایی نرسیدیم
ای باد! سر انجام تو هم گوشه نشینی ست 

از خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم؛ عشق زمینی ست 

یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد
با این همه تردید ، در این باره یقینی ست 

شادم که به هر حال به یاد توأم، اما
خون می خورم از دست تو و باز غمی نیست...

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, ابوالفضل نظری, غمگین
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۰ساعت 11:43  توسط احسان جمشیدی   | 

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌ پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌
پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت

جاده


حوالی: شعر, جاده, غمگین, دل تنگی
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 3:2  توسط احسان جمشیدی   | 

جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است

هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است

تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است

بیشتر از من طلب کن عشق! من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است

از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است

عاشقم...یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است

من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است!

رضا نیکوکار


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عاشقانه
+ انتشار یافته در  پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۰ساعت 12:39  توسط احسان جمشیدی   | 

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست 
دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟

بی سبب تا لب ساحل مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, ابوالفضل نظری, غمگین
+ انتشار یافته در  دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰ساعت 20:5  توسط احسان جمشیدی   | 

حوصله شرح قصه نیست...

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست
فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

با پرچم سفید به پیکار می رویم
ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

فریاد می زنند ببینید و بشنوید
کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو
بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند
یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

همچون انار خون دل از خویش می خوریم
غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست
پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست...

فاضل نظری


حوالی: ابوالفضل نظری, غزل, اجتماعی, غمگین
+ انتشار یافته در  چهارشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۰ساعت 16:15  توسط احسان جمشیدی   | 

سبکباران ساحل ها چه دانند / شب تاریک و بیم موج و گرداب

لب دریا نسیم و آب و آهنگ
شکسته ناله های موج بر سنگ
مگر دریا دلی داند که ما را
چه توفانهاست دراین سینه ی تنگ

...تب و تابی است در موسیقی آب
کجا پنهان شده است این روح بی تاب؟
فرازش شوق هستی شور پرواز
فرودش غم سکوتش مرگ و مرداب

سپردم سینه را بر سینه ی کوه
غریق بهت جنگلهای انبوه
غروب بیشه زارانم درافکند
به جنگلهای بی پایان اندوه

لب دریا گل خورشید پرپر
به هر موجی پری خونین شناور
به کام خویش پیچاندند و بردند
مرا گردابهای سرد باور

بخوان، ای مرغ مست بیشه ی دور
که ریزد از صدایت شادی و نور
قفس تنگ است و دلتنگ است ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پرشور

لب دریا غریو موج و کولاک
فروپیچیده شب در باد نمناک
نگاه ماه در آن ابر تاریک
نگاه ماهی افتاده بر خاک

پریشان است امشب خاطر آب
چه راهی می زند آن روح بی تاب؟
سبکباران ساحل ها چه دانند
شب تاریک و بیم موج و گرداب

لب دریا شب از هنگامه لبریز
خروش موجها پرهیز پرهیز
در آن توفان که صد فریاد گم شد
چه برمی آید از وای شباویز

چراغی دور در ساحل شکفته
من و دریا دو همراه نخفته
همه شب گفت دریا قصه با ماه
دریغا حرف من حرف نگفته
 

حوالی: شعر, پاسخ حافظ
+ انتشار یافته در  چهارشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۰ساعت 15:56  توسط احسان جمشیدی   | 

پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب، دوش به بالین من آمد بنشست

سر فراگوش من آورد به آواز حزین
گفت: «ای عاشق شوریده‌ی من، خوابت هست؟»

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تُحفه به ما روز اَلَست

آن چه او ریخت به پیمانه‌ی ما نوشیدیم
اگر از خَمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام مِی و زلف گره گیرِ نگار
ای بسا توبه که چون توبه‌ی حافظ بشکست

حافظ
حوالی: شعر, عاشقانه, غزل, حافظ
+ انتشار یافته در  سه شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:8  توسط احسان جمشیدی   | 

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید

چشمها پرسش بی پاسخ حیرانی ها
دستها تشنه تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو آذین بستیم
داغهای دل ما، جای چراغانی ها

حالیا دست کریم تو برای دل ما
سر پناهی است در این بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سر انگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها

سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها

چشم تو لایحه ی روشت آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

قیصر امین پور


حوالی: شعر, عاشقانه, غزل
+ انتشار یافته در  یکشنبه یازدهم دی ۱۳۹۰ساعت 18:35  توسط احسان جمشیدی   | 

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند

فاضل نظری  کتاب آن ها


حوالی: ابوالفضل نظری, غزل, عاشقانه, غمگین
+ انتشار یافته در  شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 20:21  توسط احسان جمشیدی   | 

غم های دم دستی و دلهای فروشی

ای دل تو که مستی - چه بنوشی چه ننوشی-
با هر میٍ نا پخته نبینم که بجوشی

این منزل دلباز نه دزدی ست نه غصبی
میراث رسیده ست به ما خانه به دوشی

دلسردم و بیزار از این گرمی بازار
غم های دم دستی و دلهای فروشی

رفته ست ز یاد آن همه فریاد و نمانده ست
جز چند اذان چند اذان در گوشی

نه کفر ابوجهل و نه ایمان ابوذر
ماییم و میانمایگی عصر خموشی

ما شاعرکان قافیه بافیم و زبان باز
در ما ندمیده ست نه دیوی نه سروشی

محمد مهدی سیار


حوالی: غزل, خانه به دوشی, عاشقانه, غمگین
+ انتشار یافته در  شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 16:20  توسط احسان جمشیدی   | 

چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست....

صدای آب می آید مگر در نهر تنهایی چه می شویند ؟
لباس لحظه ها پاک است
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجرهاست روی استخوان روز
چه میخواهیم ؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه فکر است
سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند
ترا در قریه های دور مرغانی به هم تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند
که لادن اتفاقی نیست
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروزاست ؟
چرا مردم نمی دانند
که در گل های ناممکن هوا سرد است؟

سهراب سپهری
حوالی: شعر, نو, لادن, 8دی
+ انتشار یافته در  جمعه نهم دی ۱۳۹۰ساعت 1:9  توسط احسان جمشیدی   | 

هر که در عین بلا شیعه بماند مرد است هر که یک موی بلغزد، به علی نامرد است

این نه عشق است برادر، که به پیشانی ماست!
و نه مُهری ست که تأیید مسلمانی ماست

داغ یک عمر گناه است که پنهان کردیم
سجده بر دوست که نه، سجده به شیطان کردیم!

هر گنه کرده و گفتیم خدا می بخشد
عذر آورده و گفتیم خدا می بخشد

بخششی هست، ولی قهر و عذابی هم هست
آی مردم به خدا، روز حسابی هم هست!

نکنیم، این همه بد در حق مولا نکنیم
کوفیان هر چه که کردند، بیا ما نکنیم

این که دزدانِ سر گردنه باشیم خطاست
چشم و گوش کر هر مأذنه باشیم خطاست

ای برادر! گنه ماست علی گر تنهاست
و اگر فاطمه - این بنت مطهّر - تنهاست

گنه ماست حرم صحن جنون می گردد
و دلِ ضامن آهو، همه خون می گردد

همه تقصیر من و توست برادر! برخیز
شیعه یعنی که من و تو، تو دلاور برخیز

شیعه یعنی که شراری زِ خدا نوشیدن
شیعه یعنی: کفن سرخ بلا پوشیدن

شیعه یعنی: به سرِ دارِ ملامت بودن
شیعه یعنی: که «سرِ دار سلامت» بودن

هر که در عین بلا شیعه بماند مرد است
هر که یک موی بلغزد، به علی نامرد است

این که از شیعه به جز نام ندانیم بد است
و نمک گیرِ چنین لقمه بمانیم بد است

یادمان رفته که ما حقّ رسالت داریم
یادمان رفته که میراث شهادت داریم

مردم! این خواب حرام است، هلا! برخیزید
جاده پیداست، به جان شهدا برخیزید!

ننگمان باد اگر عهد به یک سو فکنیم
و بگویند که ما امّت پیمان شکنیم

آی هشدار! دمی قافله را گم نکنیم
تا که امکان وضو هست، تیمّم نکنیم

ما یلانیم برادر که بلا می نوشیم
و خطر پشت خطر، تا به خدا می نوشیم

ما به خونخواهی اولاد علی آمده ایم
چارده قرن گذشته ست، ولی آمده ایم

حرف همین بود، «وَلا قوّة الاّ باللّه»
هر که مرد است قدم رنجه کند، بسم اللّه!

منیژه درتومیان
حوالی: شعر, مثنوی, شیعه, منیژه درتومیان
+ انتشار یافته در  پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 15:51  توسط احسان جمشیدی   | 

رباعی ...

شهر آینه دار می شود با یک گل
پروانه تبار می شود با یک گل

گفتند نمی شود ولی می بینند
یکروز بهار می شود با یک گل
***
یک ذر‌ّه از آفتاب باقی مانده است
در جام کمی شراب باقی مانده است

هر قطرة خون به قاصدکها می‌گفت
گل رفته ولی گلاب باقی مانده است

هادی فردوسی
حوالی: شعر, رباعی, انتظار, هادی فردوسی
+ انتشار یافته در  پنجشنبه هشتم دی ۱۳۹۰ساعت 15:33  توسط احسان جمشیدی   | 

بال پرواز گشایید که پرها باقی است

بال پرواز گشایید که پرها باقی است
بعد از این باز سفر، باز سفرها باقی است
 
پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت شکن رفت ولی باز تبرها باقی است
 
گفت فرزانه‌ای، امروز شما عاشوراست
جبهه باقی است، شمشیر و سپرها باقی است
 
جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی است
 
گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی است، اما و اگرها باقی است
 
«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی»
«در ره منزل لیلی که خطرها» باقی است 1
 
نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خون جگرها باقی است...


حوالی: شعر, فتنه, مثنوی, 9دی
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  سه شنبه ششم دی ۱۳۹۰ساعت 20:28  توسط احسان جمشیدی   | 

اسلام آمریکایی

خلاف آنچه بسیاری می پندارند،آخرین مقاتله ما _ به مثابه سپاه عدالت _ نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است ، که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیر پاتر است . 
شهید آوینی

حوالی: شهید آوینی
+ انتشار یافته در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 13:50  توسط احسان جمشیدی   | 

لااقل...

دارم سعی می کنم،
لااقل
از آن "بد"هایی باشم که " خوب"ها را دوست دارند.
+ انتشار یافته در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 13:46  توسط احسان جمشیدی   | 

هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست  

اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته

بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره‌ ايست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته

مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته

هر چه دام افكندم، آهوها گريزان‌تر شدند
حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته

هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا مي‌گذارم دامني دل ريخته

زاهدي با كوزه‌اي خالي ز دريا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته!

فاضل نظری


حوالی: شعر, غزل, غمگین, عشق
+ انتشار یافته در  دوشنبه پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 13:45  توسط احسان جمشیدی   | 

پیغام ماهی ها

  رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب درحوض نبود
 ماهیان می گفتند
 هیچ تقصیر درختان نیست
 ظهر دم کرده تابستان بود
 پسر روشن آب لب پاشویه نشست
 و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به کسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن
و بگو ماهی ها حوضشان بی آب استش
باد می رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم

سهراب سپهری

دانلود صدا خسرو شکیبایی


حوالی: شعر, نو, سهراب سپهری
+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 18:21  توسط احسان جمشیدی   | 

یک بار نشد عقربه های ساعت یک دور به اتفاق با هم بزنند

هر لحظه دم از نفاق با هم بزنند
یا حرفی از این سیاق با هم بزنند

یک بار نشد عقربه های ساعت
یک دور به اتفاق با هم بزنند

بیژن ارژن
حوالی: شعر, رباعی, بیژن ارژن
+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 14:27  توسط احسان جمشیدی   | 

هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت

مي روي بعد تو پاي سفرم مي شكند
مهره به مهره تمام كمرم مي شكند

مرگ مي آيد و در آينه ها مي بينم
زندگي مثل پلي پشت سرم مي شكند

چار ديوار اتاق از تو و عكست خالي ست
يك به يك خاطره ها دور و برم مي شكند

من كه مغرورترين شاعر شهرم بودم
به زمين مي خورم و بال و پرم مي شكند

نقشه ها داشت برايم پدر پيرم ...آه
بغض من پاي سكوت پدرم مي شكند

هيچ كس مثل تو در سينه ي خود سنگ نداشت
بعد از اين هرچه كه من دل ببرم مي شكند

مي تراود مهتاب و غم اين خفته ي چند
خواب در پنجره ي چشم ترم مي شكند ...

رضا نیکوکار
حوالی: شعر, غزل, رضا نیکوکار
+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 13:50  توسط احسان جمشیدی   | 

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

این مثنوی حدیث پریشانی من است 
بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام 
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد 
بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم 
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد 
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است 
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است 
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است 
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام 
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام 
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
 
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند 
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند 
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود 
یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند 
منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود 
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست 
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است 
ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان 
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش 
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است 
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم 
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است 
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله 
ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست 
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم 
ما هم بدون بال به معراج می رویم

اسلام ولی محمدی

+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 13:44  توسط احسان جمشیدی   | 

با اين‌ همه‌، هنوز دلي‌ مانده‌، دير نيست

امشب‌ بيا كه‌ تشنة‌ يك‌ همنشيني‌ام
ديگر اميد نيست‌ كه‌ فردا ببيني‌ام‌.

فردا، مرا ـ تمام‌ مرا ـ باد مي‌برد
اي‌ كاش‌، جاي‌ باد، تو امشب‌ بچيني‌ام‌.

خورشيد، فرصتي‌ست‌ كه‌ از من‌ گذشته‌ است
تاريك‌، مثل‌ ساية‌ تنگ‌ پسيني‌ام‌.

لحظه‌ به‌ لحظه‌ از دلِ هم‌ دورتر شديم
از بس‌ تو آن‌ هماني‌ و من‌ اين‌ هميني‌ام‌.

ديگر، من‌ آن‌ چنان‌ كه‌ تو هستي‌، نمي‌شوم
آخر تو جاي‌ من‌، چه‌ كنم‌؟ اين‌ چنيني‌ام‌!

با اين‌ همه‌، هنوز دلي‌ مانده‌، دير نيست
من‌ كه‌ هنوز عاشق‌ عشق‌ آفريني‌ام‌.

پيش‌ از تو، اين‌ همه‌، شبِ من‌ آسمان‌ نداشت
بر من‌ بتاب‌، عشقِ قشنگِ زميني‌ام‌!

خلیل ذکاوت

+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 12:52  توسط احسان جمشیدی   | 

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم ، این آه از پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است ، عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

اگر نبوسم ُ حسرت ، اگر ببوسم ُ شرم
شب خجالت من از لب تو در راه است...

فاضل نظری

نسخه دیگری از این شعر استاد فاضل نظری که تفاوت های جزیی با این نسخه دارد

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست! 
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

+ انتشار یافته در  شنبه سوم دی ۱۳۹۰ساعت 12:47  توسط احسان جمشیدی   | 

من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟
تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالی است؟

ای کاش سنگی در کنار سنگها بودم
آوخ که من کوهم ولی دور و برم خالی است

فرمانروایی خانه بر دوشم، محبت کن
ای مرگ! تابوتی که با خود می‌برم خالی است

فاضل نظری

+ انتشار یافته در  جمعه دوم دی ۱۳۹۰ساعت 18:49  توسط احسان جمشیدی   | 

تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود

تو خواهی آمد و آواز با تو خواهد بود
پرنده و پر و پرواز با تو خواهد بود

تو خواهی آمد و چونان که پیش از این بوده است
کلید قفل ِ فَلق ، باز با تو خواهد بود

تو ساقیا نه ، اگر لب به بوسه باز کنی
شراب خُلّر شیراز ، با تو خواهد بود

خلاصه کرده به هر غمزه ای ، هزار غزل
هنر به شیوه ی ایجاز ، با تو خواهد بود

طلوع کن چنان که آفتابگردان ها
مرا دو چشم نظرباز ، با تو خواهد بود

"میان عاشق و معشوق فرق بسیار است"
نیاز با من اگر ، ناز ، با تو خواهد بود

چه جای من ؟ که برای فریب یوسف نیز
نگاه وسوسه پرداز ، با تو خواهد بود

در آرزوست دلم راز اسم اعظم را
تو خواهی آمد و آن راز ، با تو خواهد بود

برای دادن عمر دوباره ای به دلم
تو خواهی آمد و اعجاز با تو خواهد بود

مرحوم حسین منزوی
حوالی: شعر, غزل, حسین منزوی
+ انتشار یافته در  جمعه دوم دی ۱۳۹۰ساعت 18:40  توسط احسان جمشیدی   | 

همین هوا که عین عشق پاک است گره که خورد با هوس خودش نیست

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خورد با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می‌تند تار
اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست

مرحوم قیصر امین پور

+ انتشار یافته در  جمعه دوم دی ۱۳۹۰ساعت 17:3  توسط احسان جمشیدی   | 

هرکسی را خوب می دیدم گدای شعر بود

هرچه می دیدم، نمی دیدم، برای شعر بود
ارتباطی خالصانه با خدای شعر بود

سرپناهم بعد هرروز پر از آشفتگی
کلبه ای در کوچه و پس کوچه های شعر بود

چشم هایم را که از نو می گشودم روی شهر
هرکسی را خوب می دیدم گدای شعر بود

اتفاق دیگر آن روزها این بود که:
آرزوهایم بکلی لابلای شعر بود

مرهم زخم تنم در آنهمه بیچارگی
شهد شیرین شفابخش ندای شعر بود

هیچ چیزی از خودم در این خراب آباد نیست
آنچه را هم که خدا داد از دعای شعر بود

خواستم خالی شوم فریاد گرمی گفت: نه
آشنا بود آن صدا، آری صدای شعر بود

محسن جلالی فراهانی

+ انتشار یافته در  پنجشنبه یکم دی ۱۳۹۰ساعت 13:16  توسط احسان جمشیدی   |