دو قدم مانده به گل

_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من

قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم

تمام عمر به هر مقصدی سوار شدم
سوار کوپه ی جا مانده از قطار شدم

تو کوه پشت خودت خواستی و من تنها
برای غربت و تنهایی تو غار شدم


مرا چنانکه خودش خواست هر کسی که ندید
شکست و ... سخت به آیینگی دچار شدم

دهان باز مرا مشت ها گره خوردند
قرار بود که شاعر شوم، شعار شدم

میان کودکی ام ریشه داشت درد و غمم
که فرش بودم و زاییده روی دار شدم

چقدر نقشه کشیدند تا زمین زدنم
که پایمال به هر گوشه و کنار شدم

از آنکه دست و دلش وقت دیدنم لرزید
عجیب نیست بگوید خراب و تار شدم

محمد رفیعی

سلام قرار شد هر روز یا هر چند روز یکبار هر چه از زندگی یاد گرفته ام را بنویسم شاید اینجا هم نوشتم


حوالی: شعر, غزل, محمد رفیعی, یاد گرفتم که
+ انتشار یافته در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:41  توسط احسان جمشیدی   | 

شهر

امروز اولین جلسه ی آموزش رانندگی بود چه قدر بدیهیات گفته شد آنقدر برام سخت گذشت - هر دقیقه به ساعت موبایلم نگاه می کردم _ لامصب نمی رفت _بعد از اون طرف تصمیم گرفتم کمی راه برم شاید باورش سخت باشه اما فکر کنم بالای 3 سال میشه که همینطوری بدون دلیل پیاده راه نرفته بودم یا به قولی خودم " ولولوژی "پاس نکرده بودم ولولوژی دانش ول بودن را گویند!!! Velology=Study of vel شبیه میکروبیولوژی ، پاتولوژی ، هیستولوژی!!!خوب بگذریم شهر چقدر تغییر کرده بود شاید هر روز وقتی میرفتم دانشکده هم این مسیر را میرفتم اما...آدما یه جوری شدن یا من یه جوری شدم که فکر می کنم دیگران یه جوری هستن نمی تونم خوب حرفمو برسونم خیلی تغییر کردن نه منظورم ظاهر یا حجاب یا مد لباس نیست  رفتارها نگاه ها تغییر کرده  از این هم بگذریم خیلی جمعیت زیاد شده یا همه میان بیرون زیاد نشون میده . همه جور مغازه ای توی این جایی که من می گذشتم بود از مبلمان و قصابی و مطب پزشک و میوه فروشی و بانک و بانک وبانک و انواع پوشاک که چه عرض کنم پوشاک باید بپوشونه اما اینا ... و فروشگاه ماشین و خشکبار و یه دست فروش کتاب های غیر مجاز ! منظورم کتابهای کهنه چاپ قدیم که بعضیاشون مجوز ندارن مثل کتابهای هدایت و کتابهای ترویج کمونیسم ! شوخی نمی کنم بود من خودم دیدم توی همون نگاه اول بدون توقف انقدر تابلو بود...و بعضیاشون دیگه چاپ نمی شن و کفش فروشی و دارو خانه و...همه چی بود. مقدار متنابهی هم آدم بود از خیابان از آدم ها خسته شدم بقیه مسیر را با تاکسی امدم.

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است
فاضل نظری

راستی غزل گناه از ضد را خیلی دوست دارم...این نیست ها...


حوالی: شعر, غزل, فاضل نظری, شهر
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 22:28  توسط احسان جمشیدی   | 

شطح

یک مرد مهاجر که قصد گذشتن از مرزهای ملکوت را داشت توسط ماموران بازرسی ناسوت بازداشت شد.
به گزارش هواشناسی، دمای هوای نفس آدمیان در جزیره ی اماره به صد درجه بالای صفر رسیده است.
وزش باد همچنان در کوه های اساطیری ادامه دارد.
باد گیسوان دخترکی را با خود برد.
هوای خانه ام ابری همراه با رگبارهای پراکنده هق هق است.

استاد احمد عزیزی


حوالی: شطح, احمد عزیزی
+ انتشار یافته در  جمعه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۲ساعت 20:35  توسط احسان جمشیدی   | 

عاشقی نقلیِ استمراری است

دیر سالی است که در من جاری است
عاشقی نقلیِ استمراری است

عشق را ــ این غزل حافظ را ــ
می توان گفت مگر تکراری است؟

محمد علی بهمنی +بقیه در ادامه مطلب


کارای جدیدی را شروع کردم خورده خورده از خودم و بیت های جدید می نویسم  این پست ادامه دارد...

آنقدر سرم شلوغ شد که نشد ادامه دهم این پست را

راجع به مجلس این روزها آقای زاکانی و رسایی و زارعی و ... خوب بودند اما مابقی خصوصا فراکسیون رهروان و یکی از نمایندگان شهر خودم فاجعه ...

در این صدا و هیاهو که عاشقی ننگ است / در این فضا که "شهادت" وسیله ی جنگ است
دلم برای مدرس، درون این مجلس/ دلم برای صدای دیالمه تنگ است


حوالی: شعر, غزل
ادامه مطلب
+ انتشار یافته در  یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ساعت 21:0  توسط احسان جمشیدی   | 

انگار نه انگار

+تمامش کن ای عشق و آغاز کن/دگر فرصتی نیست! کم ناز کن.
...
فقط بی وفایی مکن با خودت/نه بنشین به بامی نه پرواز کن.-فاضل نظری-

++صبر باید ورنه این‌جا میوه شیرین عشق/قسمت فرهاد اگر باشد به پرویزش دهند
مست تقوا عاشقی باشد كه در بزم شهود/ساغرش در دست بگذارند و پرهیزش دهند--قادر طهماسبی--

+++حق می‌شود انكار و من انگار نه انگار
منصور سر دار و من انگار نه انگار

در چنگ هوس‌های خیابانی اشباح
عشق است گرفتار و من انگار نه انگار ---امیر سیاهپوش---

الان که این متن را می نویسم دارم به آهنگ "ای کاروان" با صدای بامداد فلاحتی گوش می دهم«ای ساربان، ای کاروان/لیلای من کجا می‌بری--با بردن لیلای من/جان و دل مرا می‌بری»این قسمتِ پایینی را خیلی دوست دارم...
تمامی دینم به دنیای فانی/شراره‌ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی/ز سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا، محبت دل‌ها،/به دل‌ها بماند به سان دل ما
چو لیلی و مجنون فسانه شود،/حکایت ما جاودانه شود

=>در آژانس مسافرتی شعر از حميدرضا شكارسری
نه می‌خواهم به تور ایتالیا و اسپانیا بیفتم‌
نه بادام‌ِ چشمهای چینی‌ها و ژاپنی‌ها را ویار کرده‌ام‌
و نه نسیم دُبی و استانبول به کلّه‌ام زده‌
نه هوس دوبیتی باباطاهر دارم‌
نه منار جنبان دلم را می‌لرزاند
نه مات‌ِ کیش‌م‌
نه موجی‌ِ خزر
فاتحه‌ی سعدی و حافظ را هم از همین‌جا
                                پست می‌کنم‌
خانم‌!
من فقط یک بلیت رفت‌ِ مشهد می‌خواهم‌
حتی‌الامکان بی برگشت‌...

چند روز پیش برنامه راز با حضور دکتر حسن عباسی و با موضوع «انسان طراز و کودکان استراتژیست» از شبکه چهارم تلویزیون را دیدم خیلی حرف داشت برای ما که تنبلی می کنیم و دشمن را نادیده می گیریم آن ها چه قدر برنامه ریزی شده کار می کنند و ما  این جا چه قدر ساده فرهنگ را بی اهمیت می کنیم و می خوابیم...

جلسه دیدار رهبری با شعرا هم برگزار شد و شاعران با آقا دیدار کردند امسال شاعرانی که کمتر دیده می شدند مثل استاد غلامرضا شکوهی و محمدرضا عبدالمکیان و ... آمده بودند این را گفتم که بگویم قسمتی از شعر های این پست را از آنجا برداشته ام.
چشم‌ها را به روی هم مگذار               كه سكون نام دیگر مرگ است
دشمنانت همیشه بیدارند                   خواب گاهی برادر مرگ است

گوش كن؛ در سكوت مبهم شب                پچ‌پچی موذیانه می‌آید
گربه بی‌حیای همسایه                            نیمه‌شب‌ها به خانه می‌آید
پسرم! خواب گرم و شیرین است         اینك اما زمان خواب تو نیست
تا زمانی كه حیله بیدار است                چه كسی گفته وقت لالایی است؟!

گوش كن؛ دشمن از تو و خاكت                  پرچمی بادخورده می‌خواهد
از تمام غرور اجدادی‌ت                            قهرمانان مُرده می‌خواهد!
دشمنت مار خوش خط و خالی است    كه فقط خون تازه می‌نوشد
هر كجا قابل شناسایی است               گرچه چون ما لباس می‌پوشد!
به درستی نگاه كن پسرم                  هر كمان‌بركفی كه آرش نیست
هر پدرمُرده‌ای كه پیرهنش                 بوی آتش دهد سیاوش نیست

چشم وا كن كه دشمنت هر روز               با هزار آب و رنگ می‌آید
تو بزرگش نبین اگر كفتار                         در لباس پلنگ می‌آید
پسرم! ممكن است در راهت              دشمن از دوست بیشتر باشد
گاه دنیا دسیسه می‌چیند                  كه پدر قاتل پسر باشد!

تو ولی شك نكن به راه و برو                   مرد با درد و رنج مأنوس است
پشت پرهای كوچك گنجشك                   قدرت بال‌های ققنوس است!
دست‌های تو مكر دشمن را                    به جهنم حواله خواهد كرد
نفس آتشین این ققنوس                       كركسان را مچاله خواهد كرد!
آسمان فتح می‌شود وقتی               شوق پرواز در سرت باشد
در مسیر حفاظت از این خاك             مرگ باید برادرت باشد!

شك ندارم به این حقیقت كه                  تو شبی پرستاره می‌سازی
و اگر خون سرخ لازم بود                       كربلا را دوباره می‌سازی
مادرت هم رسالتش این است           نگذارد هر آن چه شد باشی
من به تو یاد می‌دهم كه چطور         قهرمان جهان خود باشی

پسرم! قهرمان كوچك من!                    نقش خود را درست بازی كن
هر كجا دور، دور خاموشی است            با سكوتت حماسه‌سازی كن!
دشمن از دست‌های كوچك تو          مثل برگ از تگرگ می‌ترسد
تو فقط كوه باش و پابرجا                 مرگ تا حدّ مرگ می‌ترسد!

من برای دلیر كوچك خود                      تا قیامت چكامه می‌خوانم
توی گوشت به جای لالایی                   بعد از این شاهنامه می‌خوانم...
حمیده‌سادات غفوریان


حوالی: شعر, غزل, مثنوی, سپید
+ انتشار یافته در  یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 20:27  توسط احسان جمشیدی   | 

مولای درویشان

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است٬  لبخندی بزن ٬ مولای درویشان!

اگر همسو نمی گردند با فریادهای تو
نمی گریند دل ریشان٬ نمی چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوانند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگ زندگی!... من مرگ را هم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان

شب قدر است لبخندی بزن تا عید فطر من
تبسم عیدی من باد ٬ بادا عیدی ایشان

علیرضا قزوه


این شب ها می ترسم از خودم برایم دعا کنید...

برای همه ی کسانی که رشته ای از مهر ما را به هم گره می زند چه آن ها که می شناسمشان به ظاهر چه آنها که حتی نامشان را هم نمی دانم دعا می کنم

مرد بودن سخت است


حوالی: شعر, غزل, رمضان, شب قدر
+ انتشار یافته در  دوشنبه هفتم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:49  توسط احسان جمشیدی   |