تو...
توفان میترساند
و پاییز افسرده میسازد
تو اما
چیزی از من باقی نمیگذاری!
دکتر مژگان عباسلو
خودم نوشت:
پاییز رسد ز راه و من باز
در فکر توام بهار من باش...
حوالی: دل نوشته, جمله ادبی, پاییز, احسان جمشیدی
_ شعرهایی که می پسندم _ خاطرات شعری من
دکتر مژگان عباسلو
خودم نوشت:
پاییز رسد ز راه و من باز
در فکر توام بهار من باش...
من که به پیروزی تو غبطه نخوردم
چون که شکستم چرا دریغ نخوردی؟
دست تو را با سکوت و بغض گرفتم
دست مرا با غرور و خنده فشردی
این همه ی قصه ی تو بود که یک عمر
از همه دل بردی و دلی نسپردی
خاطره ها رفته اند خاطره ی من
پس تو چرا مثل خاطرات نمردی
فاضل نظری از کتاب آنها
بداهه نوشت
این همه ی غصه من بود که یک عمر
به خنده ی تو دل بستم و تو بریدی احسان جمشیدی
قبل ما آمدهبودند که آدم باشند
یک کلاغ آمد و آموخت که قابیل شویم مژگان عباسلو
فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ فَقَتَلَهُ فَأَصْبَحَ مِنَ الْخَاسِرِينَ
نفسش او را به کشتن برادر ترغيب کرد ، و او را کشت و از زيانکاران گرديد
فَبَعَثَ اللّهُ غُرَابًا يَبْحَثُ فِي الأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوَارِي سَوْءةَ أَخِيهِ قَالَ يَا وَيْلَتَا أَعَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هَـذَا الْغُرَابِ فَأُوَارِيَ سَوْءةَ أَخِي فَأَصْبَحَ مِنَ النَّادِمِينَ
سپس خداوند زاغى را برانگيخت كه زمين را [به جستجو] مىكاويد، تا به او نشان دهد كه چگونه جسد برادرش را پنهان كند. [قابيل] گفت: واى بر من! آيا عاجز بودم از اين كه مثل اين زاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان كنم؟! آنگاه از پشيمانان گشت سوره مائده آیه 30و31
احسان جمشیدی
روی گل محمدی از اشک، تر شده ست
با ما مصیبتی ست که عالم خبر شده ست
با ما مصیبتی ست که ورد زبان شده
با ما مصیبتی ست که خون جگر شده ست
دشمن به فتنه سنگر تصویر را گرفت
لشکر نبرده ایم و نبردی دگر شده است
آن سوی خنده ها، همه دندان گرگ بود
اینک زبانشان به دهان ، نیشتر شده ست
از هیچ زاده اند و پی هیچ، زیسته
شیطان ، براین جماعت ابتر، پدر شده است
نمرود تیر بسته به زیبایی خدا
زیبایی خدا ، به خدا بیشتر شده است
عالم، هنوز در صلوات است و همچنان
این رایت نبی ست که بر بام، بَر شده است
میلاد عرفان پور منبع وبلاگ شخصی ایشان
در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست
چه جای دم زدن نافههای تاتاری ست
بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق
که مست جام غروریم و نام هشیاری ست
خیال زلف تو پختن نه کار هر خامی ست
که زیر سلسله رفتن طریق عیاری ست
لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری ست
جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال
هزار نکته در این کار و بار دلداری ست
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاری ست
بر آستان تو مشکل توان رسید آری
عروج بر فلک سروری به دشواری ست
سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری ست
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری ست
حافظ
هرکس که دوست بود ولی اهل پوست بود
در پیش او بدون صدا گریه می کنم فرید
درد های پوستی کجا درد دوستی کجا قیصر
احسان جمشیدی
چنین که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار کافی نیست
به جرم عشق تو بگذار آتشم بزنند
برای کشتن حلاج دار کافی نیست
گل سپید به دشت سپید می روید
سپید بختی این روزگار کافی نیست
خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست
فاضل نظری از کتاب اقلیت

این کیست که با این همه غم می خندد؟
زخمی شده باز دم به دم می خندد
در مرگ چه رازی ست که این کهنه درخت
با هر تبری که می زنم می خندد؟
میلاد عرفان پور از پاییز بهاریست که عاشق شده است
عکس با سایز بزرگ تر
علی محمد مودب
در فرهنگ لغاتم حک شده چیزی که هرگز نخورده ام را چشم زخم گویند
شاید با تو فرهنگ لغاتم عوض شود
احسان جمشیدی

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده ام
دردل خود مومنم ،در چشم مردم کافرم
شعر کامل در ادامه مطلب
من به نمناکی چشمان خود عادت دارم
تو چرا خیس تر از مرحمت بارانی؟ حسین چم حیدری
سیبی که عکس عادت و قانون و جاذبه
سوی خودش تمام زمین را کشیده است جلیل صفربیگی
این عادت است از ابتدا کم می آورم
نزدیک می رسم به شما کم می آورم اسماعیل موسوی
من به موسیقی امواج تو عادت دارم
باسکوتت همه خلوت من ریخت به هم محمد حسین نعمتی
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود افشین یداللهی(قسمتی از تیتراژ سریال مسافری از هند)
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه راه باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ مسافر سهراب سپهری
سر هر كوه رسولی دیدند
ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كردیم
تا كلاه از سرشان بردارد.
چشمشان پر داوودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.
جیبشان را پر عادت كردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم. سهراب سپهری
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه، بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست فاضل نظری (اولین شعر اولین کتابشون)
بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
یا آن که گدایی محبت شده باشد محمدرضا ترکی
به آب روشن می عارفی طهارت کرد
و رفته رفته به این کار زشت عادت کرد ناصر فیض (کار مشترک با حافظ البته طنز)
تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است
چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است
نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است
بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم
ز اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است
فاضل نظري چاپ نشده(حذف شده از كتاب اول استاد گريه هاي امپراتور)
تا نشناسمش
او هم می دانست"شب کور"م
خواست هم بشکند هم بسوزاند
ظهر بود...
احسان جمشیدی