حالم شبیه آن مرده ای است که گواهی فوت ندارد
برنمی گردد از تصور خویش، دلخوشی های کوچکی دارد
مثل تنهایی صدف در موج، او دلش از خودش بزرگ تر است
تو ولی جا نمی شوی در آن، این قفس جای کوچکی دارد
ساکنان اتاق های دلش سال ها می روند و می آیند
هیچ کس گم نمی شود در آن، بس که دنیای کوچکی دارد
او دلش مثل ساحلی تنهاست، آه! اصلاً دلیل خوبی نیست
که بخواهی از آن فرار کنی، چون که دریای کوچکی دارد
می گریزد به خانه می آید، ساکت و عاشقانه می آید
بی دلیل و نشانه می آید، اشک امضای کوچکی دارد
ماندنت را گریستی اما، می توانی نایستی اما…
تو که مجبور نیستی اما… عشق «اما»ی کوچکی دارد 
پیش از آنی که پیش تر بروی، تند مانند بادها بدوی
از تو می خواهد از خودش بشوی، چه تقاضای کوچکی دارد!
شاید این گنگ خواب دیده تو را نکشاند به خواب خود اما
هرگز از خواب بر نمی خیزد، آن که رویای کوچکی دارد
آرش فرزام صفت از کتاب قبلاًهای غمگین
یک: این کتاب را خیلی می پسندم و نمی دانم چرا از آن تا کنون شعری اینجا نیاورده ام. من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش(فکر کنم از مولوی)
به این فکر می کنم که دوست و دوستی واقعاً چیست و اصلاً ما با کسانی که وقتمان را ساعت ها با آنها می گذرانیم مثلاً همین هم کلاسی های دانشگاهمان همین آقایان س.م.م یا م.س یا ی.م یا ا.ص یا ... دوست هستیم یا فقط چیزهایی ما را به هم وصل می کنند. هر بار سعی می کنم خودمم را گول بزنم مثلاً بگویم چقدر دیدگاه هایم با س.م.م در موضوعات زیادی به هم نزدیک است یا چقدر این ی.م ساده و بی شیله پیله است و من چقدر سادگی را دوست دارم (چیزی که اصلاً در خودم نمی بینم) یا ... پس ما دوست هستیم اما قبولش همیشه برایم سخت بوده است.
اما این روزها که از پس اتفاق آقای ح.ن در هدر دادن وقت و جوانی با ماست که هیچ قرابت فکری یا بهتر بگویم دنیای مشترک _ به معنای درک مشترک از وقایع _ با من ندارد و می گذرد همانطور ، دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم.
شاید من از واژه دوست درک صحیحی ندارم شاید...
سه: به پیشنهاد یک نفر (دارم سعی می کنم به هر کسی دوست نگویم." هر چند که نوشته بودم و بعد ویرایش کردم") مدتی در حد چند ساعت نه حتی چند روز در اینستاگرام عضو بودم اما هر چه کردم نتوانستم با آن کنار بیایم و با زحمت زیاد آن را Deactive کردم. 
چهار: اوضاعم این طوریه: 
" حالم شبیه آن مرده ای است که گواهی فوت ندارد. "
"نه اصلاً  نمی فهممت سهراب  
ما که سوختیم  
اما تو نگفتی دل خوش سیخی چند؟"
حوالی: شعر, کوتاه نوشت, آرش فرزام صفت, احسان جمشیدی