این همه کلنجار برای روان و آخرش هیچ
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم -سعدی-
روزنوشت: امروز از ساعت 10 صبح تا حدود 2 یا شایدم 3 ظهر با هم ورودی ها سر انتخاب روتیشن های مختلف استاژری چانه می زدیم.
من چون که خودِ رشته روان پزشکی را دوست داشتم و هم اینکه با انتخاب آن برنامه کورس ها کمترین تداخل ممکن را داشتند خیلی به آن متمایل بودم.
دور اول همه دوستان با هم روان پزشکی را گرفتیم اما بهم خورد؛ دور دوم هم داشت خوب پیش می رفت که روان پزشکی تکمیل شد. یکی از دوستان تنها شد و کورس پوست را برداشت. 5 دختر 1 پسر و 2 سال بالایی غربت محض بود.
کسی از آن گروه گفت که اگر بشود میخواهد جابجا کند و به گروه روان بیاید بعد این شد که ما رفتیم پوست.
هرچند من کتاب روانپزشکی را از کتابخانه امانت گرفته بودم و 40 صفحه ای از آن را سرسری خوانده بودم برای با آمادگی رفتن به بیمارستان که پرید اما لااقل برنامه این گروه هم چندان تداخلی ندارد و اینکه یکی از گزینه های وسوسه انگیز مطالعه پرید.
امیدوارم که برنامه جدید بهم نخورد که من کتاب های این شش ماه را سفارش داده ام .... و اصلاً حس خوبی به پول گرفتن از پدرم ندارم (نه اینکه خدانکرده پدرم خسیس باشد و اینکه خدای شکر ایشان مشکل مالی هم ندارد اما من از خودم خجالت می کشم که ....)
واما شعر
چه بسا حرف ها می توان زد
می توان چون یکی لکه دود
نقش تردید بر آسمان زد
می توان چون شبی بود خاموش -نیما-
یادش بخیر ... این دو ترم فارماکولولوژی 1و 2 که در مجموع 4 واحد بود را گذراندیم این عکس جزوه های این دو ترم است دلم برای دکتر بهرامی تنگ می شود چقدر استاد خوبی بود(البته هنوز نمره فارما2 نیامده شاید[پوزخند])
حوالی: شعر, نو, نیما یوشیج, روزنوشت