سفر عاشقانه
سُپور صبح مرا دید
كه گیسوان درهم و خیسم را
ز پلكان رود میآوردم
سپیده ناپیدا بود
دوباره آمدهام
از انتهای درّهی سیب
و پلّكان رفتهی رود
و نفس پرسهزدن اینست
رفتن
گشتن
برگشتن
دیدن
دوباره دیدن
رفتن به راه میپیوندد
ماندن به ركود
در كوچههای اوّل حركت
دست قدیم عادل را
بر شانهی چپ خود دیدم
و بوسیدم
و عطر بوسه مرا در پی خواهد برد
سپور صبح مرا دید
كه نامه را به مالك میبردم
سلام گفتم
گفت سلام
سلام بر هوای گرفته
سلام بر سپیدهی ناپیدا
سلام بر حوادث نامعلوم
سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش
سراغ خانهی مالك میرفتم
به كوچههای ثابت دلتنگی برخوردم
خاك ستاره دامنگیر
صدای یورتمه میآمد
صدای زمزمهی میراب
صدای تَبَّت يَدا
درخت را بردند
گوش را بردند
گوشواره را بردند
دستان زیر ساحت قرآن را بردند
اما جدِّ جدِّ مرا
عشق را
نبردند
من از تصرّف ودكا بیرونم
و در تصرّف بیداری هستم
تصرّف عدوانی را رایج كردند
تصرّف عدوانی
سرنوشت خانهی ما بود
سرنوشت دختران نجیب
فاتح كه كوه نور به موزه میآورد
به شهر من شب را آورد
به ساكنان خانه و صاحبان تازه
سپردم كه شب به خیر بگویند
وگرنه در سكونتشان اختلاف خواهد بود
به روح ناظر او شب به خیر باید گفت
به او
به مادر من
زنی كه پیرهنش رنگهای خرّم داشت
من از سپید و صورتی و آبی
آمیختن را دوست میدارم
رنگ بیرنگی
رنگ كامل مرگ
درختها زردند
عجیب نیست
فصل بهارست
در اصفهان درخت كجی دیدم
كه سبز و رویان بود
كنار تپّهی افغان
من و تو یك ملیون
افغان هفشت هزار
من و تو را
بردند
كشتند
و ما دوباره آمدهایم
و میخواهیم به یادگار
عكس بگیریم
بر روی تپّهای كه بر آن مردیم
من اهل مذهب پرسشكارانم
اسكندر گرفت
یا تو تقدیم كردی
خریدار خرید
یا تو فروختی
در جستجوی كفش آبی بودم
كفّاش قهوهیی آورد و سبز فروخت
نوروز كفش نویی باید داشت
نوروز برف غریبی میبارید
در هفت سین باستانی
سرخاب را دیدم كه هلهله میكرد
و سین قرمز سر ساكت بود
ای بانوان شهر
گلویتان هرگز از عشق بارور نشدهست
و گرنه سرخاب را به اشك میآلودید
و سین ساكت سر را سلام میگفتید
سلام بر همه اِلاّ بر سلام فروش
در این هوای افیونی چه میگذرد
تویی كه میگذری در من
منم كه میگذرم در تو
غمی كه از فراز تمنّای جسم میگذرد
و جسم را رایج كردند
زهدان و مادگی را مردان آئین شاعری کردند
كمبود شوق
كمبود سربلندی را رایج كردند
كمبود گوشت
كمبود كاغذ
كمبود آدم
مردان روزنامه
وقت وفور كاغذ هم
مكتوب روشنی ننوشتید
دیكته نوشتید
سرمشق بد نوشتید
مغول شمایل شب را داشت
شب رنگ سوگواران است
مكتوب سوگوار
تاریخ نسل خام پلوخواری است
كه آمدن و رفتنش
مثل خندهی دیوانگان
بدون سبب و بیهودهست
و زندگانیاش
خزه را می ماند در آب
پر از تحرّك ظاهر
و ركود باطن
آیا انسان قبیلهایست
كه در تصوّر خوردن می كوچد
آیا حدیث معدهی لبریز
لبهای دوخته
و حنجرهی خاموش
ربط و اشارهای
به مبحث "بودن" دارد
سپور را گفتم
خبر چه داری
گفت زباله
بودن از انحصار خبر بیرون است
چكار دارم
كوتولهها چه شدند
چكاره شدند
كجا هستند
و یا چرا نمی شنوند
صدای پای كسی را
كه از افق برمیگردد
و برمیگردد به افق
من اهل مذهب بیدارانم
و خانهام دوسوی خیابانیست
كه مردم عایق
در آن گذر دارند
صدای هق هقی از دوردست می آید
چطور اینهمه جان قشنگ را
عایق كردند
چطور
چطور
چطور
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
تَبَّتْ يَدَا أَبيِ لَهَبٍ وَ تَبَّ
و این صدا
كه از بضاعت سلسلهی صوتی بیرون است
راهی در رگهایم دارد
به راه باید رفت
بیهوده ایستادهام
و بلوچ را
خیره ماندهام
كه محض تفنّن
سه بار در روز
علف می چرد
سه وعده نماز می خواند
ای شاهدی كه گیسوانت به بوی شیر آمیخته است
آیا روزی
تو هم
به كینه
به شكل دیگر عشق
خواهی پرداخت
و عشق من به خاك اسیریست
كه صورت یوسف دارد
و صبر ايّوب
در باغ كودكی
وقتی كه باد میآمد
و سیب می افتاد
داور همیشه دانهی اوّل را
به خواهر كوچكتر میداد
نبض مرا بگیر
همهمهی بودن دارد
و اشتیاق عدالت
بودن از انحصار خبر بیرون است
بودن
چگونه بودن
تاریخ انفجار عدالت را
تاریخ هم به یاد ندارد
امّا آیا ظلم بالسّویه
یگانه چهرهی عدل است
لب های دوخته
دیشب را
چون هر شب
یا ربّ كردند
بر بوریای مسجد بیداران
جایی برای خفتن نیست
مردان ذرّهبینی
این جِرمهای خودی
خانوادگی
حتی به بطن روسپیان حمله میبرند
شاید ابراهیمی
در آستانهی بیداری باشد
روز دوشنبهی بیداران بود
روزی كه كِتف های روشن او را دیدم
آن مُهر را دیدم
آن كِتف های مُهر شده را دیدم
آن مست مست عشق را دیدم
در منتهای خلوت تاكستان
از خوشههای مردهی رَز پرسیدم
در تشنگی به جای آب چه خوردید
خون روباه مگر خوردید
كه این مستان ظاهری
اینگونه چاپلوس و حیلهگرند
و می
بهانهی مسمومیست
كه بزمهای تجاری را
آباد میكند
هرجا كه میروی در كار سنگ و عمارت هستند
اما روح پرندهی راوی می گفت
بهشت شَدّاد
وقتی تمام شود
كارش تمام خواهد شد
بانگ حراج از همه سو می آید
در چار فصل این مغازه حراج است
حراج واقعی
جنس - خوب
قیمت - نازل
يَهُوَه مشرق را به رودخانه داد
و شنبه را به بیكاران
هر هفت روز هفته حراج است
حتی به شنبه شكر فراغت ندادهاند
آیا همیشه هودهی دست ناظر
این بوده است
كه خمیازه را بپوشاند
آیا دوباره هودهی شب
این خواهد بود
كه خورشید تقلّبی شرق را بدام بیندازد
تا پای شهر مقصد
پای هزار شهرك را باید بوسید
وقتی كه باد نمی آید
پاروی بیشتری باید زد
بر آشناب
برازنده نیست
جان كندن در آب
آن رود دل گرفته و مغبون را دیدم
رودی كه آشناب را در خود می بُرد
اما دلتنگی مرا
كه سنگ حجیمی است
با خود نمی بَرَد
در پای بیستون
پیكره را دیدم
كولی بلیط فروش را دیدم
دستی كه پیكره را بالا برد
دستی كه پیكره را پائین خواهد آورد
كبك رها شده در كوهپایه را می مانم
تا قلّههای دورتری باید رفت
اگر طعام نباشد
هوا كه هست
این كوزه را
از آب سالم آن چشمه شاد كن
در كوهپایه نیز خدایی هست
آوازی هست
چوپانی هست
ماندانه مادر چوپان بود
و مادر علّتها
شب شهادت گلهای پارس
ای عاشقان خط و شعر و زبان پارسی
ماندانه شاهد بود كه
مرد بزم و بطالت بودید
مرد جشن و جشنواره بودید
و زخمهای جان من از
جشنهای آتیلاست
به نامه گفتم
ای والا
برخیز
پرواز كن
پرهیزت از آنان باد
نیمه روشنفكران
كه نیم دیگرشان جُبن است
نیاز است
آنان تو را به عمد غلط می خوانند
شكل نهفتهی گل
دانهست
شكل نهفتهی ترس
نیاز
گیرم تمام پنجرهها را بگشایند
گیرم تمام درها را بگشایند
ای بندهی خمیده
از آوار بار قسط
اقساط ماهیانه
سالیانه
جاودانه
آیا تو قامتی برای نشان دادن داری
و صدایی برای آواز خواندن
سرك كشیدن كوتاهان از بلندی دیوار
چندین قامت كم دارد
فرمانده از اشارهی فرمان فارغ نیست
همیشه رسم همین بودهست
امّا رهرو كسی ست
كه در فصول شبانه
و در ظهور نئونهای رنگ
آفتاب را می پیماید
وقتی در آفتاب قدم برمیداری
با آفتاب
سایهی تو
زاویهی قائم می سازد
قائم به ذات باید بود
قائم به ذات "او"
و همّت انسان باید بود
انسان مؤمن
انسان دلشكسته كه نیك می داند
در سنگسارهای جهانی
الطاف این و آن
سنگرهای شیشهیی
و چترهای كاغذی فانی هستند
قائم به ذات باید بود
قائم به ذات "او" باید بود
در زاویه
درویش انتصابی هم آمده بود
گفتم كه خط رابطه را
حاجت به واسطه نیست
گفتم كه عارفان وارسته
گویی به عصر ما قدم ننهادند
گفتم سلام بر همه
اِلاّ بر سلام فروش
از آفتاب آنگونه روشنم
كه هرگاه عطسهای بزنم
هزار تپّهی خاكی را
از چشمهای باز
ولی نابینا
بیرون خواهم راند
كدام روح من اینك در راه است
روح جنگلی
روح عارف
این هر دو از هماند
این هر دو در هماند
آن سان كه اختیار در جبر
و جبر در اختیار
وقتی كه جان عاشق
چون پای حق
از همهی گلیمها فراتر می رود
جبر مكان
با پای اختیار می آمیزد
از آفتاب میگفتم
در سایه نیز روشنی بسیاری ست
از خندههای تاریخی
قامت دقیانوس است
كه از گذشتن سایهی یك گربه بر لب بام
بر خود لرزید
و یارانش بَدَل به یار غار شدند
به رهگذر دوباره رسیدم
گفتم نشانی تو غلط بود
كدام مالك را گفتی
مالك اَشتَر را گفتم
مقصد اشاره بود
كه عشق جمله اشارات است
نزد عوام
عشق
مرغ شبان فریب است
دور میشوی
نزدیك میشود
نزدیك میشوی
دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانهترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند
سپور صبح مرا خواهد دید
كه باز پرسهزنان خواهم رفت
زمستان 53
حوالی: شعر, نو, طاهره صفارزاده